Dienstag, 25. November 2008

مژده به تمامی هم وطنان میهن پرست
وبلاگ جدید گَوَن
htpp://gavanekavir.blogspot.com
آماده
بازدید
است

Montag, 12. Mai 2008

،اسکنبیل را در بیابان کسی آبیاری نکرد
مگر دست تقدیر
بدرود تا دفتری دیگر
سلامی به گرمی عشق دو جان
خداوند جان و جهان و زبان
خرد گر بماند، جهان مانده است
ز اهریمن بد نهاد در امان
اگر مرد را راستی ایمن است
ز کوروش بده جامه ی زندگان
من از نسل های اهوراییم
خرد برتر از روح اهریمنان



اسکنبیل
اینجا خانه من نیست
اینجا لانه سگ هاست
اینجا میخ زیر پای هر مردی است
اینجا تیغ زهرآگینی
به جای نان به روی سفره ماهاست
اینجا خانه من نیست
اینجا پرنجاست، پرنحوست
پر دغل باز از دل بیمار
به جای مهر ورزی اوستایی
دروغ بر دیده ی ماهاست
اگر سگ ها برون رفتند
اگر بوی تعفن رفت
اگر آیین پر مهر اهورایی
بتابد برسرخانه
که، آن وقت خانه ی ماهاست



اسکنبیل
در ساحل نگاه خورشید
عشق قدم می زد با تردید
تا دست های بسته ی دریا را
با کمک رگ های زندگیش
از صخره ها درید
دریا آرام شده به زور
از موج زندگی
در چشمه های زیرینش
با صدای پای ایستادگی
به رنگ غرور
ساحل در خاطرات خود
نوشته است
که، در رختخواب
موجی ز باد
پیوسته می شود در عمق
کاسه ی خالی دریا
!!!!!!در آب ها چه شور

اسکنبیل

Dienstag, 6. Mai 2008

به اشک ماهتاب
که، بر برگ زنبقی آویز
سوار سفر شده
و پرندگان سفر کرده
پس ازغروب زمستان
به شاخه های اقاقی
که، خواست سنبله ی عطر را
آفتاب دهد
تکیه داده
کلاغ های سپید و سیاه
در جستجوی لانه های گذشته
از این درخت به آن
با چشم بّراق
برای خانه تکانی و تخم های جدید
ز کرده ها
نه پشیمان
برای عشق ... خطر کرده
امسال
قمری نر زودتر آمده بود
تا که، لانه ی نو ساز
بساز و از کودکان آینده
کنارسنبله ای نو
که، چشم زخم نخورده
به دور از نگه ای شور
پر از پوشش پر کرده
در انتظار توام
تا که، تازه هایی زخشک
بیاری و
لانه ای پر از گرمی
برای سر گذاشتن
بسازی
و من کنار تو
به هر کجا که، بخواهم
سفر کنم



اسکنبیل
در بیشه زار
گشته شکار
با زبان
وزقی بیکار
بال های شکسته ی پروانه ی بیمار
پروانه خستگی راه عشق داشت
جفتش به شعله شمعی ز عاشقان
هنگام عاشقی
آتش گرفته بود
وزق بی پروا
وزق بی دانش
وزق ناعاشق
کرده خود را هم رنگ
در میان صد رنگ
زده صد ضربه به پروانه عشق
تکیه داده برنی
شکمی داده ورم
که، خورد یک عالم
چشمش افتاده برون
که، ببیند همه را در کانون
ضربه هایی به سر پروانه
زده از روی جنون
دیوانه
دست و پایش بشکست
سینه اش خرد و خمیر
در کنار برکه
روی آبی تاریک
اوفتاد وخندید
از ته دل نالید
جفت من سوخته است
سرنوشت این گونه است


اسکنبیل

Donnerstag, 1. Mai 2008

کاروانی ز حلب
حلبی آباد است
دنیایی ز حلب
دریایی ز حلب
موج آبش حلب است
غرق امواج حلب
به لحیم حلبی
خورده زنگی به حلب
چون حلب در باران
همه اوراق حلب
از حلب تا حلبی
یک تلنگر به حلب
در درون بار حلب
حلب آباد کجاست
پر از این گمشدگان
همه ی در به دران
رانده ازخانه یشان
ساکنانی ز فرار
در پناهی ز حلب
زندگی غمبار است
کودکانی معصوم
مادرانی محروم
پدران خانه به دوش
کرده آباد حلب
سقف و بامش حلبی
در و دیوارحلب
تابلوی رو در رو
نقش نقاش حلب
مردمانش حلبند
داخل پیت حلب
می کند نوزادی
صبح حمام در آن
ظهر بازی با آن
عصر سرمایه چو جان
شب شود منبع آب
ببین چه غوغاست حلب
حلب ما پیت است
نیست آن شهرحلب
حلبی پر اشعار
شعرهایی ز حلب
در کجا بازار است
که، فروشند حلب
با کمی سرمایه
سر و سردارحلب
توپ بازی حلبی
شهر شادیش حلب
تور فوتبال حلب
کفش بازیش حلب
پارک بازیش حلب
در دم و باز دمش
بوی تبدارحلب
دیگران در نازند
بر سر این فقرا
نور از بام حلب
گل گلزار حلب
حلب است تا به حلب
گوسفندان ز حلب
بچرند خار حلب
گاوهایش بدهند
شیردر پای حلب
کوچه دلشدگان
سازگار است حلب
حلب پیتی ما
گشته آیینه دل
جگرم از فولاد
شهر من پای حلب



اسکنبیل

Samstag, 26. April 2008

من نمی دانم که، این هفت آسمان
گنجینه ای دارد برای عاشقان
تا فرستد ناجی عشاق را
بردمد روحی به عیسی جوان
آرزوها زیرپای کوی اوست
سرنوشتم روز شب همسوی اوست
در بدن جان نیست بی او ذره ای
جان به او بسته است چون تا بنده ای
از میان صد هزاران گل به عشق
چیده ام از بوستان کوی عشق
با دوانگشتم ببویم ناز تو
در نگاهم می سرایم راز تو
تو زمن بهتر بدانی عاشقی
سر به سر اسرار همچون رازقی
گر نگاهت بر نگاهم چیره شد
آسمان در آسمان پیچیده شد
زخم هایی را که، بر تن داشتم
در جوانی مثل تو کم داشتم
چون تو گشتی سرنوشتم در مدار
جوشش جانم شدی در حال زار
در کنار تو هزاران گشته ام
آفتابی را ز باران گشته ام
تا بشویم خاک پای خسته ات
خنده ای آرم به چشم بسته ات
شوق دیدن را به چشمانم زنم
از لبانت خنده برجانم زنم
کوه های این جهان بر دوش من
چون پر کاهی است در آغوش من
گر بمانی در کنارم، زنده ام
بی تو هیچم من، ز تو پاینده ام


اسکنبیل

آن شرابی را که، دُرد است از سراب
در میان راه می نوشتم شراب
بر عصای عمر خود بنشسته ام
تا بپیمایم رهی در آفتاب
این نفس دنباله سودای توست
این قدم ها رهروی دیبای توست
در بلندای هزاران اخترم
با تو بودن بهتر از هر گوهرم
در کنار کوی تو افتاده ام
دستگیری کن که، بس درمانده ام
دست در دستم بنه تا خود شوم
گر نباشی از خدا بی خود شوم
مایه ما از ازل یک کاسه شد
سایه ی ما تا ابد یکدانه شد



اسکنبیل
مستی به خاک نیست
مستی به آب و هوای بهار نیست
مستی به می خوری بی حساب نیست
مستی به چشم بسته بلبل نمی رسد
بلبل اگر که، مست نوازد مجاب نیست
پر کرده اند جام مرا از شراب ناب
مستی با این پیاله ی پر از شراب نیست
میثاق مستی ما جام پرنگاه
آن جام عشق که، در پیچ و تاب نیست
مستی زعشق تابد، اگر راز گل شود
گل های عشق بسته به سیم رباب نیست
من مست روی یار که، نازش کشیده ام
در منزلیم ساقی و ساغر سراب نیست


اسکنبیل

Freitag, 25. April 2008

ازخود شتاب کن
در خود شتاب ساز
چشمان حلقه حلقه ی این آشنای دور
در پرده ی گمان دو خال است
در کوی کوچک بیگانه ای صبور
نزدیک تر زهرکه، بدان می برد پناه
من پرده های چشم را به سختی دریده ام
تا از روشنی کوی تو
پر شوم ز نور
مژگان من هزارپای نگاهی است
آهسته می گذرد در نگاه تو
بازی حلقه های فلک ازشمیم صبح
گوش هزار چشم
،چسبان به هر ستاره ای که
به سویم نگاه کرد
پیچیده در عبور



اسکنبیل

Montag, 21. April 2008

ضربان قلبم
صیقل آینه ی چشمانت
شنود تک مضراب
ضربان جان را
ز نگاهی که، به تو دوخته بود
از چه رو با دل چشمان پرواز
کشته ای چون گلبرگ
ساکن کوی نیاز
خلوت کوچه بن بست
چو گهواره به خواب
گمشده کوچه از آن راز و نیاز
از چراغی که، شده روشنی ام
در بهاری پرجوش
نشوم سرو خموش



اسکنبیل
من از درون چاه
فریاد می زنم
دردی به دست مردگان سیه چاله ها
با بی هویتی مرگ
باید شود دوا
ماران زهردار
از کاروان غم
طلب خیر می کنند
،درماندگان
که، غوطه ور شوکران شدند
با نیش عقرب و افعی
بی هوش تر ز اسکلت چندهزارها
سیر می کنند
گرچه صدای من
به دَلو پر از آب می رسد
آغشته آب را
هم مرز باوران
سر می کشند با لب تشنه
اما
کسی نمی شنود
فریاد چاه را



اسکنبیل

Mittwoch, 16. April 2008

رنگ آسایش به رنگ سایش
دو آفتاب است
رنگ آسایش چه رنگی است؟
رنگ آرامش تلاطم در نفس های
دو دلداده به خواب است
رنگ آرامش چگونه است
از چه رنگی می نویسم من
که، رنگینه شتاب است
بر دلم آتش ببار گر که،
بی تو رنگ آسایش پذیرد
این دلم آتش بگیرد گر بیادت
در کویر دل، نهالی را نکارد
این دلم آتش بگیرد گر که،
تنهایی به جایی سر کشد
تا که، ترا آنجا نبیند
یا که، در زمزمه هایش
آن دعای نا تمام عشق را
هر لحظه و هر دم نخواند
بر دلم آتش ببارد گر نیاز پر نمازش را
ز کوی تو نگیرد
آسمان بخت دل
رنگین کمان چشم هایت گشته و
در لایه ی پیوسته ی این آسمان ها
گوشه ی از چشم مست تو نداند
رنگ آسایش و آرامش
کنار تو
هزاران رنگ زیبایی است
با قسم
من سر ز خاکت برندارم


اسکنبیل


هر روز ابر
هر لحظه باد
همراه آفتاب
باران ز ماهتاب
کاریز زندگی
پیمان جوشش است
آب زلال عشق
در چشم پوشش است
من در کنار تو
با ابر و باد وخاک
هستم چو آفتاب



اسکنبیل
من خوزی ام
ایرانیم
من نخل سربریده ام
فواره ی خونم
که، می شویم غبار از میهنم
من خوزی ام
از گرمی خاکم
به گرمی می خورم سوگند
که، من ایرانیم
با هر زبانی که
گویش می کنم
ایرانیم
از شوش تا ... بابل
همه از خاک ایران در حیات کوروش پیروز
با هر دین وآیینی که، بوده
و اما
حال
تو می سازی سرم بردار
و یا گلگون کفن سازیم
با رگبار
به جرم عاشقی بر میهن تب دار
تو خود بیگانه ای با خاک ایران
من که، می دانم
کُشی از ترس
هر مردی که، شد بیدار
تفو بر دشمن قداره بیمار
برو بیرون ز خاکم
بی وطن
از نسل تازی
ورنه
من
ریشه درون خاک خود دارم
چو نخل سربریده
ایستاده تا ابد
تا تو
فرو ریزی
ای دیوار ویرانه
تو خود بیگانه ای
در خانه دل
ساز دیوانه
بدان
من خوزی ام


اسکنبیل

Donnerstag, 10. April 2008

دنبال پینه دوز سرکوچه رفته ام
تا عشق پاره پاره ام را
زند پینه ای جدید
دیدم که، پتک محبت نشانه کرد
در بوسه گاه سندان کهنه چرم
و زیر آن
مایه ی عشاق را
در کاسه ای چنان
که، در بر گرفته چرم های کهنه ی
کفش های گدایان عشق را
من خسته از
جویدن لب های بی سخن
از دست داداه ام
زبانی که، سوزان است
تا پینه ای زند
به کفش گداییم
گویا که، عشق
به پای زبان من
کفش نویی نموده
تا راه عشق را
ز پینه ی کفشم نشان کند
آنجا
جوانه ای است
برای لبان من



اسکنبیل

Dienstag, 8. April 2008

بوی دریا می دهد سنگی میان آب حوض
گر که، سنگ از کوه دریا بود
گوش هایی که، کرانه می خورد
از موج نا پیدا
یا قناری لال می خواند
چشم ماهی باز می ماند
حتا به وقت مردنش
تا ببیند بعد مردن
او چه می بیند
پلک هایش را به سقف چشم می دوزد
که، چشم در چشم صیادش
بیندازد
و صیاد از هیاهوی خجالت
می فروشد
چشم باز
ماهی دریای مجنون را
که، می خواهد
هیاهو را


اسکنبیل

در سرخی خراب
سبزینه ازسیاه
سرخی شتاب داشت
رفتم به سوی او
که، در آغوش گرمش
گشتم مچاله ی دستان گرم او
من را پرآب کرد
در خواب زندگی



اسکنبیل

Sonntag, 6. April 2008

باد و باران
دست در دست
آمدند تا نو کنند
از جلگه های آسمان
باد
روبَد
آن غبار تنگ را
خانه ی خورشید را جارو زند
برف های خانه را پارو کند
موج هایی را
به موج مو زند
نم نم باران
ز روی شانه باد بهار
آمده پایین
که، شوید
چهره های سرد را
چهره ها ی یخ شده درسایه ی تب دار آب
رو نمای ماه را
سنگ زیرین درون چاه را
باد و باران
دست در دست
چابک و چالاک
در هر کوی و برزن
هدیه لبخند
بر دهان غنچه های
تازه ی پیوند
صورتک های هزاران چهره ی
بی بند
با سمندر
در نگین اورنگ
بوسه از باران
به روی سنگ
باد آورد ناله ی دلتنگ
من دوزانو
رو به روی کشورم ایران
به این آهنگ


اسکنبیل
آب را خیره نگاهی کردم
که، در او روی نگارم ببینم
موج می زد نگه ام در دل آب
که، ببوسد قدم پای مراد
همسفر آمده از کوی نشان
که، ز پیوند زند حاصل خواب
چشمه ی چشمک من اشک نگاه
دیدمش در دل پیمانه ی ناب
حسرتی را که، به پروازم بود
به امیدش تو رساندی نایاب
نگه ی خیره ی من کوی توشد
گشته آرامش من بوی شراب
تو شرابی که، بهار مستی
آمده بوی تو از آن می ناب
من اگر در نگه ات خیره شدم
!زندگی را ز تو خواهم، ... دریاب




اسکنبیل

Mittwoch, 2. April 2008

گل هایی از نمک
دشتی پراز نمک
یخچالی ازنمک
در کوهی از نمک
رودی پر از نمک
شسته گدازه های نمک را
ز آفتاب
تا پر کند
دریایی از نمک
خاکستر نمک
شهری است ازحیات
پیچی که، گم شده
در ساکنان ذهن
باران شده نمک



اسکنبیل

Samstag, 29. März 2008

آب صاف است و زلال
پر شتاب از بالا
سر به زیر از بارش
رو به سوی صخره
شکند مالامال
آب جاریست به رود
زندگی با او بود
ماهی کوچک من
بسته به گهواره خود
گل سنگی
دایما تاب
به ناز آید خواب
ماهی کوچک من
قصه ایام
به پیغام
فرستاد به دریا
که، من اینجا شورم
من ز مادر
دورم


اسکنبیل

باد را هل دادند
تا که، با پای پیاده
بدود در صحرا
کفش هایش تنگ است
منت از خار بیابان است
او دویده است به روی شن ها
روی صخره
روی آب
داخل دره ی پر دار ودرخت
تا که، رنجیر نببندند به پایش
چشم هایش بسته است
گاه، بی گاه
به دیوار
به کوه
می خورد با صورت
ناله هایش خسته است
باد را دار زدند
بر گلویش پر پروانه
چو سنگسار زدند
باد را در صحرا
به دعا خواباندند
گیج و دیوانه به هر سو دوید
تا که، راهی یابد
دور خود می چرخید
ماسه ها را برداشت
بر سرو صورت خود می کوبید
سنگ را بوسه زنان
خار و خاشاک به لب
چه هیاهو می کرد
دید پایش لنگ است
باد در دشت سیاه شبگیر
راه را گم می کرد
باد بالا تر رفت
تا به همراه هزاران شبنم
برسد تا خورشید
و در آن ذوب شود



اسکنبیل

سفره نان کویر
پر شن های روان بوده وهست
میهمانش باد است
همره آفتاب
که، نه خوانده
بی وقت
دستی بر سفره ی شن ها دارد
کمی از ماسه ی داغ
کمی از سوزش داغ
باغ شن های روان پر حاصل
که، خمود است نه خاک
و ندار است زآب
نه گیاهی، نه گلی
ز طراوت داغ است
خاله خورشید در آنجا چاق است
که، همو
صاحب شن در باغ است



اسکنبیل

Sonntag, 23. März 2008

باد تکانی داد
به شاخه های درختان لخت
که، زمستان
جامه هایشان دریده بود
گویا که، باد
با نوید دوباره ی پوشش
با بوی عشق و زندگی
به شاخه های خشک
رسیده بود
خاک های یخ زده و
پوک شده
ز سرمای سخت
با وزش باد
به سبزه و بویی نمیده بود
سنجاب کوچکی
که، به خوابی عمیق بود
با وزش چکاچک
باد بهاری
از خواب جست
از اندرون لاله
نگاهی به خویش
نگاهی به دورخویش
همچو که، وزوزه ی باد را
شنیده بود
گل های سریخی
به سوی طلوع خویش
عطری فکنده
واز سر خمیده بود



اسکنبیل
من و پیمانه عشق
همه جا گشته از این دانه عشق
گرکه، من سایه گهواره ی تو می جویم
پیش رویم همه دیوانه ی عشق



اسکنبیل
در خیال سایه ام
خورشید یخ را
همچو بالشتک
غوطه ور در باران
با قصه ی بی خوابی
که، در بیداریم دیدم
فرو کردم
و فردا
روز دیگر
بارش آن قاصدک های نشسته
در کنار باد را
با خود به بازار
فروش
بادکنک ها
زیر و رو کردم
،همچو آن روزی که
خورشید نمادین را
کنار سفره ی آشفته بازاری
به تار موی هر قاصدکی
محکم فرو کردم
که، هر جا قاصدک رفت
خورشیدی برون آید



اسکنبیل

Freitag, 21. März 2008

با طنابی که، ز مژگان تو
برتافته بود
غوطه ور
در کف پندار
نگاهی حیران
همره اشک زلال تو
که، ز آیینه دل می آمد
در کنارت سبز است


اسکنبیل
بستم چو پیمانی، پیمانه ز پیمانی
داده است پیام من برهمدل پیمانه
نوشیم ز پیمانه خون دل تاکستان
من از طرف دیگر، او از لب پیمانه
دور لب پیمانه دستی نرساند او
لب های چو یاقوتش بوسد لب پیمانه
من بوسه به پیمانه جای لب یاقوتی
شاید که، ببوسم من با لب، لب پیمانه
سرخی شفق را ببین پیمانه به دست آمد
چون دید لب یارم، رنگی چو سیه دانه
خورشید چو ظاهر شد، سقف فلکی بشکافت
با دیدن یار من، برگشت به ویرانه
در دست من و یارم، چرخیده جم وجامی
جامی که، ز پیمانه است پیمانه به پیمانه


اسکنبیل
بردار پا از روی قلبم ای هوس
سنگین مکن درد مرا در این قفس
من از جوانی در اسارت بوده ام
فرصت بده شاید رسد روزی نفس
آواره ام در کنج غربت سال هاست
دیوانه وار، ازخود گریز از راز هاست
سودای دل را آرزویم بارهاست
فرصت بده شاید بِروید گل زخس
در زیرباران غمی افتاده ام
عمر زمانم در خمی افتاده ام
روشن نمی گردد چراغ از رهگذاری
سنگین تو کردی درد را در این قفس
فرصت بده شاید رسد روزی نفس
کرکس نموده آشیان بر بام منزل
آن خرمگس ها خورده اند منزل به منزل
در انتظارم تا که، گرم دست کس
پس تو کجایی که، شوی فریادرس
فرصت ندارم، شور کن ای دادرس
بردار پا از روی قلبم ای هوس



اسکنبیل

Freitag, 14. März 2008

ای مهر وماه آسمان
هنگام شب بر من بتاب
تا سایه ی سنگین شب
در چوب خیزران کنی
نور هزاره های تو
در سرزمین پاک مهر
گویا که، ره گم کرده است
از درد ما حیران کنی
ای ماه چرخان فلک
دور زمین چرخنده باش
این لکه ی ابر سیاه
در دود جهل بی جان کنی
قالب زدی برجان ما
با رنگ خاکستر سرخ
برماه روشن، نور نو
اشک مرا باران کنی
دراین شب تاریک و تلخ
دستی رسان بر باده ای
تا کوروش از آرامگاه
با یک خروش و یک ندا
سردار آن سامان کنی
یک ذره نور بیشتر
پیدا ز پنهان می کند
فرهنگ تازی را ز ما
در جانمان بی جان کنی
ای مهر در تک سایه است
پنهان خود را جان بده
شب زنده داری می کنم
جاری ز ما جریان کنی
غلطان ز چشم ابرها
در اندرون سیلاب شد
دریای آزادی چه شد؟
ساحل ز ما پنهان کنی
در انتظار نور تو
افتاده ایم در راه نور
این سرزمین خشک را
با نور آبادان کنی

اسکنبیل

Sonntag, 9. März 2008

سنجاقکم
نام مرا
آویزه کن بر پای خود
دوری بده برآن دیار
برآن دیار بی بهار
شاید شکوفایش کند گل های یخ بسته
سنجاقکم
قلب مرا
برگیر بردندان خود
در سایه ی تک بوته ای
در گوشه ای کنجی
و دور از چشم دشمن
زیر خاکش بر زمین نه
سنجاقکم
چشم مرا
بگذارزیر بال خود
پرواز کن برخاک مهر
تا بار دیگر
زادگاهم
خاک مادر
سرزمین سرد گشته
تشنه آزادگی را
در قفس بیند
سنجاقکم
اشک مرا
با بقض اشک آلوده است
برگیربا مژگان خود
آرامگاه والدینم را
بشوی و عذرخواهی کن
که، فرزندی
به دور از سرنوشتی
مرگ میهن را نمی خواهد
سنجاقکم
آه مرا در سینه ات جایی بده
آرام بر تک شاخه ای
از خار خشکی
در بیابانی رهایش ساز
که، او خود
راه منزل را بپیماید


اسکنبیل

Samstag, 1. März 2008

صبحدم مست و خراب
روی انگشتان دستم
می کشم نقش کتاب
روی دستانم نفس بند است
نفس هایم به زور تیغ
در بند است
سرانگشتم به مغزم
پتک می کوبد
که، درسر
بازیچه آهنگ است
گر به بال آن
کبوتر فکر
می رود تیری نشانه
تا ز پرواز بلندش
روی دستانی ببندد
نقش خون از موج
از بازیچه ی آهنگ
در پرواز پر آونگ
از کتاب زندگی آن کبوتر
بوی خون گردد به رنگ
باغبان در حال گلکاری
نشان قطره ی خون جست
تا که، جای هر یکی
از لکه های خون
بکارد لاله سرخی
و پرهای کبوتر را
که، خون آلود می بودند
بنویسد
که، جای خون نویسی
بر هزاران
لوح سنگی
نام ایران را
که، نام مام میهن
بر طناب دار
آونگ است
و خون های کبوتر
زیر رگبار
سیه روزان مزدور عرب
هر لحظه
به صد رنگ است
کجا باید نویسم
نام ایران را
...که، تنهایم
اسکنبیل

Mittwoch, 27. Februar 2008

کوه سبلان برخیز
این خواب تو بهر چیست
آزادگی و قامت تو
گشته خمور
،همچو عرب های بیابانی که
خم گشته به سوی
اعراب
کوه سبلان برخیز
از خواب خماری
که، دماوند و دنا
چشم به آن قامت
پرغیرت و رعنای تو
انداخته اند
آنجا که، قدمگاهت
بر دشت مغان کوبد
بیدار شوند مردم
با غیرت آن خطه
و بیدار کنند
سایر مردم را
کوه سبلان برخیز
تفتا ن ستمدیده
دود آمده از مغزش
تفتا ن و بیابانش
چشمند به سوی تو
از پای دماوند و دنا و الوند
لاله به خون غلطد
گرغرش تو خیزد
برظالم و مکاران
جانی به تن جانان
پاینده شود ایران
کوه سبلان برخیز

اسکنبیل

Sonntag, 24. Februar 2008

ای کاروان گمشده در سوگ صحرا گریه کن
از خاموشی سوت و کور از ناله ما گریه کن
هر دانه شن در کویر گشته جدا ازمادرش
آن مادر سنگی کجاست؟ بر مادر و ما گریه کن
آن عهد را بشکسته اند تا ما چو خاکستر شویم
همراه باد پرخروش با ناله ما گریه کن
آواره ای، چون دانه ای با پشت پای این و آن
در جای جای این جهان برسازش ما گریه کن
دستی ندارد ذره ای، هر ذره ی افتاده ای
افتاده ای در زیر پای، از ریزش ما گریه کن
آن آفتاب بخت ما، سوزانده در صحرای دل
ای کاروان گمشده، برمام ایران گریه کن


اسکنبیل

Samstag, 16. Februar 2008

لاله ما گردگرگون شد چه باک
کاسه ما گر پر از خون شد چه باک
لاله خون خود خورد از روزگار
بوستان لاله در خون شد چه باک
در صدف گر مانده مروارید ما
در و مروارید ما خون شد چه باک
سمبل آزادگی شد سروناز
تاروپود سرو از خون شد چه باک
چشم، دریایی ز اشک حسرت است
حسرت آزادگی خون شد چه باک
گر نفس ها مان به سوی نوربود
در قفس زندانی خون شد چه باک
لاله های ما اگر پرپر شدند
هر پرآن لاله مجنون شد چه باک
بستن این دفتر آزادگی
آرزوی جهل در خون شد چه باک


اسکنبیل

Dienstag, 12. Februar 2008

مسجد خراب گشته ومیخانه پایدار
ادیان سراب بوده و بتخانه آشکار
گرمای یخ به فرصت ذوبش کند ظهور
در آسمان فکر شراب است برقرار
مردان مسجدی همه در خواب غفلتند
مستان به میکده هستند باور یار
مسجد مکان زمزمه هایی ز آخرت
میخانه را گناه نباشد به روزگار
مستی و راستی که، ره راست سرمد است
مسجد در اندرون شده پر از گناه کار
میخانه دایره راست قامتان خوش
خوش تر از آن که، مست به درگاه کردگار
با راستی خدای را بپرستی نه با گناه
پروردگار یاور مستان روزگار
محراب را درون خم می شناختم
محراب مسجدی شده پر از ریا به بار
ما راغم خم است به محراب می فروش
جنت پر از شراب ناب به همراه یار یار
خرم دلی که، روی به مسجد نرفته است
دلدادگان می به تماشای کردگار

اسکنبیل

Sonntag, 10. Februar 2008

آتش گرفته دل
دیوانه گشته دل
از دوری وطن
ویرانه گشته دل
گردون نمی کشد
با رغم فراق
با خاطرات خود
بیگانه گشته دل
شیدای بیکران
رسوای این جهان
از ساز بی زبان
خونابه گشته دل
دادی نمی رسد
بر دادخواه دل
کر گشته گوش دل
افسانه گشته دل
گل های باغ دل
خشکیده در قفس
در جوی خون روان
میخانه گشته دل
سوزد از آن نگاه
دل های بی پناه
بشکسته بال ها
درمانده گشته دل
دزدانه می روم
بر بام خانه ام
گشته خرابه ای
کاشانه گشته دل
راز دلم تویی
خاکت سرم کنم
در قلب من بمان
دردانه گشته دل
ساقی نمی کُشد
مردان مست را
مستانه پر کشم
پروانه گشته دل
گاهی در اندرون
شوری است در سرم
افتاده در رهش
شب نامه گشته دل
کوتاهی حدیث
جان آورد به لب
جانم به آن حدیث
بتخانه گشته دل
اسکنبیل

Freitag, 8. Februar 2008

گام های مورچه ها را
از درون چشمه شب
می شمارم
سنگ قبر موریانه
برجبین عشق و هستی
حک شده
با میخ مستی
گفتمانش را نمی فهمد
که، از دیوار تاریخ
هر کسی بالا رود
شمشیر افکارش
که، آغشته به تاریخ است
در دروازه ایام
بر سنجاقکی آویز می بیند
که، آزاری به تاریخ است
و دردی بدتر از آزار تاریخ
انکارتاریخ است


اسکنبیل

Montag, 4. Februar 2008

خندان و بی خزان
اینجا که، میکده است
در اوج خنده است
ارواح دور هم
جمعند دور هم
در دست هر کدام
جامی پر از شراب
روح بزرگ تر
ساقی ارواح گشته است
با رقص های او
بشکفت جام می
پیمانه چو نی
پرتر ز استخوان
ارواح مست مست
رقصان ز باده ها
از ماه و سال دی
انگشت بر دهان
سرکش ز آسمان
مانده در این زمان


اسکنبیل

Samstag, 2. Februar 2008

آن قدح زمان منم
در قدح مکان تویی
گر که، بنوشی از قدح
بسته در این مکان منم
بگذر از این سراب دل
گریه این خراب دل
دور ز خاک و آب و گل
ساقی عاشقان منم
لاله رخی چو آفتاب
خوش تر از این شراب ناب
رو به هوای آفتاب
منتظر شبان منم
دست به دست دل دهم
عطر تو را به هل دهم
خسته اگر شدی ز گل
روای بی زبان منم
تیره شده نگاه تو
سکوت قبله گاه تو
چشم همه به راه تو
قوس زه کمان منم
بسته در این مکان منم
ساقی عاشقان منم
منتظر شبان منم
روای بی زبان منم
قوس زه کمان منم


اسکنبیل

Donnerstag, 31. Januar 2008

نور ظلمت از ره آمد
بوی خون را همره آورد
غنچه خشک امید
در ماه بهمن
یخ زد و تاریک
در سردابه تاریخ آویزان
گورکن از راه آمد
زنده ها را کشت
مرده ها را از کفن بیرون کشید و
تازیانه بر چروکان استخوان ها زد
یاد تاریخی که، تازی تاخت بر ما
زنده گردید
مردم بیچاره در مرداب باور
غوطه ور
هر لحظه
فروتر
در لجن زاری به آن باور
پشم گورکن در کتابی دیده شد
عکس او هم در کنارش چیده شد
وبه شب
زالوی افکار او
..........تشنه
زوزه های گورکن مردم فریب و
هم صدایانش چو یک ارکستر
که، مردم را به سیم ساز ها
آویخت
وطن ایران چو قبرستان
به مردم رعشه وارد کرد
برای زنده ماندن
خلیج فارس رابخشید
خزر را روس ها بردند
و اروندرود شد شط العرب
و هیرمند هم ز هامون
رویگردان شد
به نامردی
سگ تازی
گرفته پاچه ایران وایرانی
و
فردا
کل ایران می شود ویران

اسکنبیل

Sonntag, 27. Januar 2008

رصدی روحم را
،کردم ودیدم که
نه به جایی بند است
نه کسی در بند است
به رصدخانه دل
سرزده وارد گشتم
او به راهی در پیش
پای بر پیکره ی خون آلود
دست و انگشت به سویی از دور
که، به ایران بند است
شاید آنجا بتوان او را دید
گر نمیرد در راه
چونکه او در بند است
شب و روزش در خون
تا رساند به پیامی
یا کلامی
به خیال بافتگان
از کانون
گر کسی را پند است

اسکنبیل

Donnerstag, 24. Januar 2008

اعتصابی است زیر خاک
ریشه ها آب وغذا
بر نکشند از دل خاک
خاک خیس است
نه خشک
کود آلی همراه
همه دردسترس ریشه
اما
گلوی بوته ما
از نفس باد خزان
خشک چون ساقه نی
ریشه های افشان
داد و فریاد زنند
که، چرا جذب رطوبت از ما
ریشه های غددی
عقده در غده خود حبس کنند
ریشه راست فرو رفته به خاک
چشم هایش بسته است
چو فراری از نور
که، فرو رفته به افسانه زور
در دل خاک نمور
اعتصابی سایه
خانه همسایه
از مژک های دو تا ریشه نازک برخاست
حال
بی حال شده است
بوته افتاده زپا
که، چرا
ریشه زپا خشک شده است
کاکتوسی از خاک
سر بر آورده
که، من هم هستم
سایه ام در شب تار
بر سر آدمیان خشک شده است



اسکنبیل

Montag, 21. Januar 2008

در و دروازه های شهر قشنگ
گشته باریک همچو کوچه تنگ
در گذشته تمامی مردم
در کنار گلای رنگارنگ
می نشستند وشاد می گفتند
خنده ازدل به لب به یک آهنگ
حال هر کس کناره می جوید
بهر راز و نیاز از دل تنگ
هیچکس همنشین نمی خواهد
تا بگوید ز راز دل یک رنگ
همه با هم غریب و تناهیند
روز وشب با لگام خود درجنگ
به کجا جهان رسد دادی
که، خدا باورش شود این چنگ
گر کسی باوری به دل دارد
در تماشای روح در دل سنگ
بشکست ساخکی ز پروانه
ز غباری که، هست با نیرنگ
گیج ومات است سروهای خموش
نرود ریشه ای به ساحل ننگ
من بنالم چو ناله شبنم
وقت خشکیدنش به خشکی سنگ
دیدگان را به سوی شهر قشنگ
می دوانم که، نشکفد آن ننگ


اسکنبیل

Sonntag, 20. Januar 2008

همچو نور می گویی
نه در تاریکی
که، نور و تاریکی
نمی شوند یکی
سیاهی نیست تاریکی
سیاهی یک رنگ است
همچو سرخ و سفید
ولی
اگر که، فکر و نهاد تاریک است
چو آسمان و فضا
که، نور می تابد و نور گذر
اما
روشنی ندارد و
نور نمی گیرد
قلب تاریکی

اسکنبیل

Samstag, 19. Januar 2008

مانده درون چاه
وامانده در نگاه
از ترس بی کسی
در حسرت است وآه
گم گشته ای رسید
چشمان به زیر پای
انگشت بر جبین
گل رنگ و بی پناه
برگوش می رسد
خرناس مردگان
همسایه شبه
افتادگان ز راه
اشکی نمی چکد
از دیدگان شب
شبنم ندیده است
مژگان خشک کاه
دیواره قفس
چرخش نمی کند
بی پا و پاشنه است
سندان کج کلاه


اسکنبیل

Dienstag, 15. Januar 2008

من شکل چاه دیدم و اوانتهای چاه
من طول راه دیدم و او انتهای راه
من کوه را ندیدم و او دید کوه و کاه
من خویش را ندیدم و او دید مهر وماه
من خاک را به چوب جفا راندم از خودم
او خاک را ستود به مانند قبله گاه
بیگانگان مرا به هیاهو فریفتند
فریاد برسر ایران به اشک و آه
ایرانیان سرود غم جان سروده اند
ما خفته در خیال شب تازیان تباه
ترک وطن ز شاه و رسید وحشتی بزرگ
درمانده گشته ام به دنبال یک نگاه
من را ببخش وارث کوروش به نام خود
نام تو زنده است برایم به هر نگاه


اسکنبیل

Samstag, 12. Januar 2008

امشب به سوی آسمان
پر می کشم تا بی کران
از این کران تا آن کران
گردش به خانه زمان
از دور پیدا ونهان
تک خانه ای درکهکشان
دیدم ولی بی دیده بان
رفتم به سویش پادوان
گیرم سراغ جان جان
زنگی در خانه نبود
رنگی چو ویرانه نبود
کردم صدا تا بشنود
هیچ کس در آن خانه نبود
اما صدایم را شنید
از سوی دیگر در کران
خندان شدم در آن زمان
از شوق دیدارش چنان
اما دلم با اشک چشم
بنوشت اینگونه سرشت
از آه و دم، آدم شدم
گشتم اسیر این و آن
خاکستری از روح من
با باد دقیانوس رفت
تا بشکند در سایه ای
این سایه های بی امان


اسکنبیل

Donnerstag, 10. Januar 2008

چشمان قلبم کور کور
ریشه درون خون به زور
آن پستوی قلبم نمور
گشته به زخم گفته ها
در عالمی دیگر به گور
آن گفته ها کم گفته ای
از دل به دل غم گفته ای
بازش نمی بینی چرا
شادش کنی از کوی نور
رازی اگر دلدار شد
هم بسترش بیمار شد
دارو چه می جویی زمور
ای همدم راز خمور
پروا نکن در دل سرور
پروا نکن در دل سرور
اسکنبیل

Dienstag, 8. Januar 2008

توهمان هاله نوری
که، به دور کره عشق
به داغی درون خورشید
پر وبال داری
توهمان قله عشقی که
درونت سرشار
چو مذابی قلیان
شور و حالی داری
تو همان فلفل تندی
که، همه جرات بوسیدن ... ندارند
خط و خال داری
توهمان ساحل بادی که، کسی
در تو نپاید که، بیابد ساحل
صبر و سالی داری
تو اثر بخش زمانی
که، هزاران خورشید
در سیه چال نگاهت
کورند
چه جلایی داری
توهمان ساقی سودا
که، به پیمانه عشق
ره دل می بندی
تو چه هستی جانم


اسکنبیل

Sonntag, 6. Januar 2008


ای کاش نمی آمد
امروزه ز دیروزم
فردای ز امروزم
ای کاش نمی آمد
دیروز که، برما رفت
امروز کجا می رفت؟
فردا ز پی امروز
ای کاش نمی آمد
بشکسته سبوی دل
در سایه هر دردی
میخانه ز مسجد به
می گرنخوری سردی
روزانه وهر روزی
ای کاش نمی آمد
ز آن سرکه جوشیده
ناید می پوییده
از خم که، نروییده
آن روز نکوهیده
ای کاش نمی آمد
فرسوده شده گیتی
از قافله ایام
زنجیر شب وروزش
وابسته امروزی
ای کاش نمی آمد
این دل شده بتخانه
بت مانده چو جانانه
وامانده چو ویرانه
پس مانده دیروزی
ایام نشد روزی
ای کاش نمی آمد


اسکنبیل

Donnerstag, 3. Januar 2008

آنجا به انتظار
دو خط بی قرار
نقشی از آن افق
بگذشته از کنار
دو خط بی قرار
کنارهم روان
ار ابتدای روز
با زور در فرار
دل دادن دو خط
با نقطه پگاه
بشکستن است و بس
چون روح سر به دار
بشکستن دو خط
مجذوب مشترک
گردد کتاب عشق
شرحی ز بی قرار


اسکنبیل