رصدی روحم را
،کردم ودیدم که
نه به جایی بند است
نه کسی در بند است
به رصدخانه دل
سرزده وارد گشتم
او به راهی در پیش
پای بر پیکره ی خون آلود
دست و انگشت به سویی از دور
که، به ایران بند است
شاید آنجا بتوان او را دید
گر نمیرد در راه
چونکه او در بند است
شب و روزش در خون
تا رساند به پیامی
یا کلامی
به خیال بافتگان
از کانون
گر کسی را پند است
نه به جایی بند است
نه کسی در بند است
به رصدخانه دل
سرزده وارد گشتم
او به راهی در پیش
پای بر پیکره ی خون آلود
دست و انگشت به سویی از دور
که، به ایران بند است
شاید آنجا بتوان او را دید
گر نمیرد در راه
چونکه او در بند است
شب و روزش در خون
تا رساند به پیامی
یا کلامی
به خیال بافتگان
از کانون
گر کسی را پند است
اسکنبیل

Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen