Samstag, 29. Dezember 2007

سگ های دوره گرد
سگ های نا نجیب
سگ های ول به گرد
با پای آهنین
گاهی پوتین به پا
گاهی لچک به سر
گاهی ردا به بر
هارند ز پول نفت
مست اند و بی خبر
در دستشان تبر
با مردمی غریب
با ملتی نجیب
درد آورند و شر
زخمی به عمق کور
بر پیکر و به سر
سگ های دوره گرد
سگ های نا نجیب
سگ های ول به گرد
بردند از درون
فرهنگ ما به دون
کردند از برون
القاب ما به خون
آفت شده به فر
ملای بی ثمر
سگ های دوره گرد
سگ های نا نجیب
سگ های ول به گرد
بهتر ز بی وطن
بهتر از آن زغن
افتاده در لجن

اسکنبیل

Dienstag, 25. Dezember 2007

منقلی را پرذغالان سیاه
چوب کبریت و یک مقدار کاه
اخگرانی را به رخ پیدا کنند
زهره و خورشید را در یک نگاه


اسکنبیل

Mittwoch, 19. Dezember 2007

در مکتبی که، عشق فراموش می شود
تک شعله چراغ تو خاموش می شود
گرمای زندگی است حریمی ز کوی عشق
سردی به مادری نرسانی که، بی هوش می شود
معشوق عشق مادر و مادر تمام عشق
با یک نگاه تو یکسره آغوش می شود

اسکنبیل

Montag, 17. Dezember 2007

جنگلی را گر شغالی بیشه است
ساکنان جنگلش را ریشه است
ساکن جنگل بداند درد کار
غیرساکن دیگری بی ریشه است


اسکنبیل

Samstag, 15. Dezember 2007

دانه ای از تک درخت افتاد
اما در مسیر باد
در گذرگاهی به باد آباد
باد آمد
دانه را همراه کرد
،همره آن کاروانی که
پر از کاه و غبار و ماسه بود
همره آن قافله
ناهمگن و ناباب
از صدای وزوز خاشاک
از غبار و ماسه پر خاک
باد شد خسته و درمانده
کاروان بی کاروان سالار
در کنار چشمه ای روشن و پر از آب
اما شور و
گاهی تلخ
در کنار خرمنی از آب
در کنار چشمه مرداب
دانه شد آبستن از این آب
از دو سو شد دانه در پر تاپ
ریشه آن دانه کم کم رفت
درعمقی به تاریکی
که، شاید
آب شیرینی بیابد
و برویاند
و ز دگر سو
برگ های کوچکی با ناز
سر در آوردند
چابک و چالاک
که، سازند ساقه و برگی
و شاید سایه ای بر خاک
و یا هم دانه دیگری
در کوچه افلاک
برای مردمی که، سال ها
از آب شور و تلخ
آن مرداب نوشیدند
باشد کامل و بی باک

اسکنبیل

Donnerstag, 13. Dezember 2007

دنبال آرزو دویدم و هرگزندیدمش
در جستجوی او دویدم و هرگز ندیدمش
رفتم به کوه و جنگل و صحراها و دره ها
در یاد او دویدم و هرگز ندیدمش
رفتم به سرگذشت هزارن سپیده دم
همسوی او دویدم و هرگز ندیدمش
گفتند گریه کن که، به اشکت شکایتی است
با اشک رو دویدم و هرگز ندیدمش
گفتند می بخور که، درون خم است او
خم را سبو کشیدم و هرگز ندیدمش
گفتند ناله کن کنار گلی سفید
گل را به بو کشیدم و هرگز ندیدمش
گفتند بی خیال که، او رفته از جهان
نبشستم و نگو کشیدم و هرگزندیدمش

اسکنبیل

Montag, 10. Dezember 2007

پروا نمی کنند؟
پروانه می کشند
عاقل نمانده و
دیوانه می کشند
دیوانه های عاشق میهن
در چنگ اهرمن
در جنگ تن به تن
گشته اسیر دیو
به ویرانه می کشند
تاریخ را سپری نیست
خواهند نوشت
...آنچه که، باید

اسکنبیل
ای کاش بی ستاره
ای کاش پر فروغ
از روی آسمان
دو سه خورشید
سوی این کره آبی بی فروغ
بی وقفه نور بود
خورشید ما یکی بود
که، روزا به شب رسد
ماها نیازمند نور بودیم
تا به شب
هر ساعتش به روز در آید
نه آن که، شب
گر جای خاک شیشه بروید
شاید که، نور او
بتواند
روشن کند تمام زمین ما
دیگر شبی نباشد و
تاریکی زمان
از هرچه روشنی است
گُریزد
آن روشنایی خورشیدها
جارو کنند برای ابد
تخم سیاه شبانه را
من را کنار نور نشانید وقت مرگ
مرگم نمی رسد
مگر ا ز ترس روشنی
تنها به نور می نگرم
...تنها

اسکنبیل
شب را به نام میهن
وآن تاریخ کهن
تا به سحر زمزمه
عشق ما و من
صبح سحر در سلول را زدند
با نام مهدی رحیمی
نادر جهانبانی صدازدند
سربازهای جان بر کف میهن
برپا
.
.
.

از ترس روزگار
چند تا نقابدار
وارد سلول ما شدند
شیطان صفت
با لگد و چوب
بر سر و صورت ما زدند
از خون گونه های دو سرباز
گلگون شده است کف سلول
جایی که، پا زدند
ما را کشان کشان
با تن مجروح و خون ز چشم
دیوانه وار
بردند سوی دیوار
دیواری از بتن
ایستاده در آغوش مرگ
بر چوبه های مرگ
نشاندند
چند تا نقابدار
از ترس روزگار
اسلحه بر دست و نیم خیز
از چند قدم جلوتر
نشانه و ... تک تیر را زدند
رگبار تیرها
بر سرر و صورت خونین ما
شد بارشی ز خون
فواره ها رو به آسمان
خون دو سرباز
در تنگ کهکشان
شد آن شفق چون سرخی فلق
رنگین کمان
پرچم ایران

اسکنبیل

Samstag, 8. Dezember 2007

شناوری به کوی دل
در گوشه ای بی انتها
پروانه ای در آسمان
پر می کشی چه با صفا
اگر جرقه ای شوی
در انتهای نور دل
به شعله می کشی جهان
چو آفتاب بی صدا
چو ذره ای که، بشکفد
میانه ی دو نور را
نشیب را کنی فراز
به گفته ای به یک ندا
سواره ای اگر رسد
توایی سوار اسب رعد
صدا و نور و اشک تو
بسازد از جفا وفا
خزان ندارد آن دلی که، می تپد برای تو
گشوده در به پیکر پگاه خود پگاه ما
اگر دلت به نازکی آن جداره حباب
شده ولی
بدان که، نور می دهی به کوی ما به سوی ما

اسکنبیل

Montag, 3. Dezember 2007

تو برای رسیدن به خدا
پله های هزارپای که، را
گام های سکوت در چرخش
پرسشی از ازل به روز ندا
تو برای رسیدن به خدا
باید اول به خود دهی پایان
خود ستایی خویش را درمان
بس گناه بزرگ و کوچک را
سرسری یا به عمد یا هرچه
کرده ای در حضور بار خدا
می روی پیش این و آن به دلداری
که، خدا را کنند برتو مجاب
من که، شرمنده خدا هستم
تو بگو بگذرد ز کل گناه
قتل کردم که، اشتباه شده
سربریدم که، اشتباه شده
نوجوان و جوان به دار زدم
هرچه کردم که، اشتباه شده
حق تخریب را به خود دادم
چاله های پر از گناهم را
من ندیدم که، اشتباه شده
حق نوباوگان ز خاموشی
گشته نابود با دو دستانم
حال بهر خدا به سوی خدا
پله پله چگونه باید رفت
گریه های شبانه و اوراد
گردش دور خانه ای که، نبود
از هزاران حساب نشمرده
دادن یک دهم و یا هر چه
بهر دلدار بی دل مرده
پله پله چگونه باید رفت
راه آن پله کان راه خدا
بشکستی و خود ندانستی
داد کشتار بی حساب و کتاب
چه کسی در کجا رسد به حساب
گر به فکر جوانه ها باید
سبز گردد ز شاخه ای شاید
بارش اشک آسمان باید
که، بر آید هرآنچه می باید
یا برای رسیدن به خدا
روز نوباوگان چگونه می زاید
آسمان را به نور بشوی، تا نشنید به کبریای خدا
دست های نیامده به جهان
سوی آن آسمان پر دالان
خود سری های ما به سرآید

اسکنبیل

Freitag, 30. November 2007

باور نمی کنم که، ترا خواب دیده ام
!!!از آنچه گفته اند که، باور نمی کنم
موجی شدی و زدی مشت بر دلم
درد آشنا نبودی ... که، باورنمی کنم
طوفان شدی و سنگ به چشمم زدی به عمد
من کور بی عصا رها ... که، باور نمی کنم
بانگ هزار قصه بخواندی از این و آن
دیوانه تر ز دیو تو بودی و باور نمی کنم
زهرم خوراندی و جگرم را بسوختی
یک ذره آب ندادی که، باورنمی کنم
رفتی به می فروش بگفتی تو راز ما
پیمان آن پیاله شکستی و باور نمی کنم
کمتر دروغ گوی و آنچه مرا گفته ای رقیب
بس کن فریفتن، این همه باور نمی کنم


اسکنبیل

Dienstag, 27. November 2007

این همان عشق است رو در روی من
توتیای خاک او شد کوی من
جان اگر باقی بماند در بدن
پیشکش باشد به او ازسوی من
هر وجب از خاک او گلزار هست
بارش سنگش ببارد روی من
من کجا و تربت یاران کجا
کوه غم در غربت آمد سوی من
روشنی گر آشتی آرد به بار
کورسویی بایدش از خوی من
این نفس را گر شمار زندگی است
در خراباتی، ندانی چون من
من به یاد نام و خاکش زنده ام
نام و خاکش زنده باد از سوی من


اسکنبیل

Freitag, 23. November 2007

سنگی ز کهکشان
سنگم در آسمان
در آسمان کبود همیشگی
هرگز نگشته روشن روشن
در هر کرانه ای
همراه کاروان
خاموش و بی زبان
تُنگ بلور خاک نشان
من را فریفت
با سرعتی چنان
تا خواستم به سویش شوم روان
آتش گرفتم و روشن شد آسمان
من سوختم
نماند از وجود من
چیزی در این مکان
آن لحظه دیده اند مرا
مردمی غریب
نوری که، سنگ بود و
از آسمان روان
انگشت های مردم بی جان
شد سوی نور
کابوس عاشقان
از من نماند نشان
در بین این و آن
آنها نظاره گرسنگ بی زبان
در آسمان کبود
رسید موسم خزان
مور و سمور، به فکر!
که، پیوسته، بی امان
در پستوی زمان
آب و غذا
برای مبادای
باوگان
من ها به خواب فرو رفته
تا بگذرد زمان
به سود کپرکُشان
در آسمان کبود همیشگی
خاموش و
سر به زیر
چونانکه، آن چنان

اسکنبیل

Montag, 19. November 2007

نه بی باران
نه بی دادم
نه بی ساحل
نه دلشادم
اگر ایرانیم
در هر کجای
این جهان
باید
به خاک کورش فاتح
کنم سجده
که، بی نامش
ندارد نام ایران
هیچ بنیادم
اگر ایران شد ایران
بدون نام کورش
می شود ویران
اگر رویش
به ویرانی است
کنون باید
سرآغازی شود
ویرانه ایران


اسکنبیل

Freitag, 16. November 2007

هربهاری را خزانی در پی است
هر خزانی را بهاری در طی است
گل اگر گلزار می سازد چه باک
هم بهار و هم خزانش در نی است
تو سرود خود بخوان از نای نی
سنبل نی را چو دُردی درمی است
هرگلی را که، به بویی خاطره است
خاطرات زایش گل در کِی است
باز کن چشمان ناز زندگی
تا ببینی زندگانی در پی است
شادیت را همسفر کن با دلت
دل به شادی ده که، شادی در می است


اسکنبیل

Mittwoch, 14. November 2007

روز آزادی دل رسیده و
می خواد قفس رو بشکنه
سینه رو پاره کنه
مثل لک لک سفید
بره اون دورای دور
شاخه های خشک باد شکسته رو
پشت بوم خونه ای
یا روی دودکش قدیم
یه جای نا آشنا
بذاره
لونه کنه
بگه
اینجا وطنه
دل دیگه دوست نداره
توی قفس خون بخوره
دل دیگه دوست نداره
با تن رنجور خودش خون بخوره
داره خود رو می زنه
به آب وآتیش
که، بیرون از این قفس
بگیره یه هم نفس
خونه جدیده شو
رو پشت بومی
یا رو دودکش قدیم
یه جایی که، آشنایه
بسازه


اسکنبیل
تو به مسجد روی ومن سوی میخانه روم
تو به خلوت روی و من سوی گلخانه روم
زیر لب ورد چو خوانی بد مردم خواهی
گرم گردم زشراب و سوی کاشانه روم
گر به منبر بروی، گریه ز مردم خواهی
من اگرمست شوم منزل جانانه روم

اسکنبیل
بر در و دیوار خانه می نویسم
چون ندارم کاغذی در دست
یا هر چیزی که، بنویسد
همین حالا
سخن های به جا مانده
به کنج دل
به دنبال
بهانه
من سخن بسیار دارم
تا که، برحال تنهایم
بیارایم
کسی را هم مسیر خود نمی بینم
همه رفتند سوی منزل دیگر
هوا خالی ز هر اسمی
دو دستانم به کار افتاد
که، نا گه
بر وجود
خویش همگن شد
دو تا قوطی رنگ
در گوشه ای از تک اطاقم
در کنار هم
به خاموشی
کنار هم
به نجوایی
مرا خواندند
من تنها
بدون هیچ کس
دستان خود را
در میان رنگ ها فرو کردم
یکی قرمز
به رنگ خون من
یکی هم رنگ مظلومیتم
مانند رنگ سبز
یعنی که، سبز
که، با دستان خود
بر در و دیوار اطاقم
نقشه حرکت به سوی
نور وآینده
نوشتم
نقطه حرکت
شروع من
به سوی عشق و آینده است
به رنگ سبز تزریقی ز خون کردم
چراغ چشم من
چشمک زنان
پارو به دستم داد
تا از امواج ترس و نا امیدی
سوی ساحل
ساحلی آرام
نا آرامی خود را
ز چشمانم
برون کردم
به دنبال گل
نشکفته
این زندگی
دیگر نمی گردم

اسکنبیل

Samstag, 10. November 2007

ای تو جانم
پاره جان من
تو همه دارایی و نان منی
گر نباشی در میان سفره ام
نگذرد این عمر، ایمان منی
گر زمستان یخ به بار آرد ولی
فصل گل زاید که، مهمان منی
تلخی آن روزگاران پوچ شد
دل قوی کن ای که، جانان منی


اسکنبیل

Freitag, 9. November 2007

از روح من خبری نیست سال ها
او رفته تا به عرش خدا را کند سووال
ذرات نور تو
به سیه چال های دور
به چه سان کور سو زنند


اسکنبیل

Donnerstag, 8. November 2007

رقص پروانه های مرده زعشق
گوشه های خیال و ذهنم را
رنگ بیهودگی بپاشیدند
ناخن این هزارپای دلم
همدلی را چو پرده ایی از نی
قامت ذهن من تراشیدند
بوی نای از صدای آوازش
شهر بیهودگی نشد خاموش
کهکشانی زهم بپاشیدند
جنگل ذهن من بسوخت چو آب
تک درختی به جای ماند به خواب
کوره ذوب مهر را دمی دیدند
گره بادی که، تندر یاد است
یاد یادم به یاد آن یاد است
مرز آن خاطرات را خراشیدند
ما نه فرزند آن زمان کهن
نه به امروز می شویم کهن
بی زمان جان من خراشیدند

اسکنبیل

Samstag, 3. November 2007

جوانان وطن در بستری ازخار
و یا برسینه دیوار
میان گرگ های تیزدندان سیه کردار
گلوها بر طناب دار
ندارد آشیانه یک کمی دیوار
و یا سقفی به هر مقدار
که آرامش دهد این بستر و بیمار
...
نمی دانم چرا ایران شده غمبار
چرا این مردمان نیک در پندار
فتاده درکُنام روبه مکار
نماد ملی ما زیر این آوار
شده درگیر این بدکار
نمودی یا نموداری نشد بیدار
نه آرامش نه یک دادار
که، گیرد انتقام خون آنان را از این کفتار
که، نفرین بر سیه کاران بی مقدار
به پا خیزیم
به پا خیزیم از این بدتر نخواهد شد سیه روزی
از این بدتر نخواهد شد غم اندوزی
به دست خود برافرازیم پرچم را
به دست خود براندازیم این غم را
همین بیگانگان برما روا کردند ماتم را
نباید سر فرود آریم این کم را
به خود آییم و بوسیم دست همدم را
بسازیم و به ساز آریم آدم را
که، ایران خود جهان گردد به این زودی

اسکنبیل

Donnerstag, 1. November 2007

رنگ سپید هم
همراه قاصدک
به سویی رمیده است
نقاش چیره دست
با رنگ های زمانه
نقاشی زمانه را
با رنگ سبز
پرواز می دهد
سرمای سرد و خشک
در پیشواز بهاران
با رنگ دیگری
آماده جوانی نموده است

اسکنبیل
زدشت لاله خیز و دره های پرطراوت
ز امواج خروشان هزاران رود و دریا
ز جنگل های انبوه پر از خار ودرخت و گل
به سر بالای تک تاز پر از سنگ و مه ومهتاب
به آنجایی که، گویی نیست بالاتر زمین یا گلی
به دنبال نشانی از وطن ایران و ایرانی
به دنبال همه آوارگان گشته سرگردان
در این کون مکان یا جای کور بی سر و سامان
به هر جا که، نشانی از شماها بوده است
نشانی های ایرانی ز دست رفته
همه با دیگران گردیده اند یکسر ... یکی
گویا که، ایران را برای دور از کف داده و
دیگر امیدی یا نویدی از وطن بر جایگاه
این فلک باقی نمی بینند
و یا مام وطن ز کف رفته
چرا چون ما مسلمانیم

اسکنبیل
میگن پوزیتیو
میگن نگاتیو
حالیش نمیشه
کیه پوزیتیو
چیه نگاتیو
میرم خیابون
چشام پوزیتیو
دلم نگاتیو
نگاش می کنم
چشاش نگاتیو
دلش پوزیتیو
میخوام پز بدم
بشم پوزیتیو
میخوام پز ندم
میشم نگاتیو
جیبم پول باشه
میشم پوزیتیو
دلم خون باشه
میشم نگاتیو
کجا میشه رفت
نشم نگاتیو
با هام راه میره
میگه پوزیتیو
باهاش راه میام
میشم نگاتیو
آینده من
شده نگاتیو
پس پس رفتنم
شده پوزیتیو
شده صبر من
کمی پوزیتیو
کمی فکرکنم
میشم نگاتیو
حالیش نمیشه
چیه پوزیتیو
چیه نگاتیو
شما چی میگین
شدم نگاتیو؟

اسکنبیل

Donnerstag, 25. Oktober 2007

فتاده زمین
تندر این تناور
درخت صبوری
بخشکیده از سر
به فریاد فریاد فرهاد بنگر
که، بشکست از دور
کوه و کمر
ز دریای خون
همچو ایران به خون
جوانان به خون
پتک خونی به سر
زنان در کفن
مردها در کفن
جوانان به زیر و
همه در خطر
شده مذهب ما
فقط چند نفر
نه تاریخ ایران
نه تاریخ شاهان
نه جغرافیای دلیران
نه زیور، به فر
خدایا ببخشا مرا پیش خود
تو با قوم تازی مگر همدمی
که، جز کشت و کشتارچیزی نیاموخته است
فراموش گشته است ایران زسر
کنون آریایی و میتراییان
زجورکفن باوران ... تازیان
شده خسته از سازش رافضان
ز فتوای مذهب نشد در امان
نه مغرب، نه مشرق نه این خاوران
بساط خرافات را از ازل
بسوزان و مردم نکن در به در


اسکنبیل

Dienstag, 23. Oktober 2007

سکوت از من
فراموشی ز تو
هرگز ندانستم که
شاید
چلچله در برف و سرما
شوق در پرواز
سوی آشیانی یخ فرو رفته
نخواهد کرد
و گرمی هوایی را که، از آن دور اقیانوس می آرد
و پرواز نو می آرد
به من هم ...
من کاه وگلی هستم
که، شوق آشیانی
گشته بودم
تا تو
روی آن
به آرامی بنشینی
ومن از گرمی
پای ظریف
آن نشستن ها
کمی گرمی
و یا هرچه
... یا ...
نه فرزندم
فراموشی، سکوت ، از من
مرا شوق سکوتت نیست
و من با حرکتی آهسته
دراین برکه گمنام
می آرم
ولی
تو
تو به پروازت
به پرواز بلندت
تا نهایت
بال خود بگشای
و منم از کنار برکه خشکم
لبخند پروازت
به شوقت
شوق ماندن را
بپیمایم
اسکنبیل

Sonntag, 21. Oktober 2007



مرجان آبی ام که، شناور به زیر آب
در آب هایی به زلالی اشک چشم
رنگ جوانی و در انتهای شوق
در دیدگان من به تماشا
دمیده است
روح و روان گمشده های غریق را
در بسترم به تابش یک آتش خمار
کم رنگ و زار زار
نابس به روزگار
اینجا رسیده است
من را ستاره ای است
نه درآسمان دور
او یک ستاره آبی است
خوش رنگ و بی ریا
در پای من فتاده
و بی مکر و با صفا
در چشم بی گناه من
به تمنا رسیده است
رقاصه های رنگ به رنگ رو به روی من
بوسه زنان به گونه خشکم
در اوج کوچ خیالم
با پیکری زموج
در غنچه های یخ
به کف پا رسیده است

اسکنبیل
پاییز ماه شد
رنگش ز سبزه
به رنگ نگاه شد
از سردی نیامده
کوهی به کاهی شد
ولوله های پرنده ای
با یک وزش به آن
از تاج هر درخت
رقصی به مرگ برگ
تابیده
تا به خاک بیفتد
و زیر پای
رهگذران
ناله ها کند
چون سبز نیست
رنگش نه مانده
به آن گونه های سبز

اسکنبیل
من درقفس
تو در هوس
دیگر نمانده یک نفس
تو سوز ساز
من سرو ناز
رازم نمی گویم به کس
طوفان نی ام
من ساحلم
بانگم به مثل یک جرس
ای آرزو
گفتی به او
امروزه به دادم برس
من درقفس
تو در هوس
کو هم نفس


اسکنبیل

Dienstag, 9. Oktober 2007

دربیابانی خشک
در کنار یک سنگ
دیده شد یک گل سنگ
هم قفس در دل سنگ
هم زبان گشته به سنگ
گل سنگی است که، چسبیده به سنگ
در هوایی بی رنگ
گشته آغوش به تنگ
یا که، افتاده به چنگ
زندگی داده به سنگ
من و او هم آهنگ

اسکنبیل
تو نگو راز مرا بر احدی
ای دل من
که، به تنهایی
قسم های تو باور کردم
من اگر راز تو و زمزه های غم خویش
به تو گفتم که، نشاید ...
تو رو باور کردم
شهد اگر می چکد از خون من امروز چه سود
باورم نیست ، ترا باور باور کردم
من هم از این دل خود خسته ، رنجور و نهیف
غم عیاری دل را به تو یاور کردم
تو به من مرحمتی کن که، سرانجام وجود
اثری را به سرای همه باور کردم

اسکنبیل
غم من وشما یکی بود
درد من و درد خدا یکی بود
ما همگی دلواپس آشنا
آشنای من و شما یکی بود
این همه درد برای چی برادر
طبیعت خسته ما یکی بود
از آشنا گله نداره کسی
برادر من وشما یکی بود
برای چه همدیگر رو می کشیم
گفتگو درهمه جا یکی بود
ازآسمون و از زمین تنها
ایران برای خسته ها یکی بود
به جز چند اجنبی که، خود فروشند
وطن ما، ایران ما یکی بود
ایران یکی وطن یکی برامون
دور فلک سرو صدا یکی بود
آرزومون برگشت به مهد ایران
از ابتدا خیلی حرف ها یکی بود
غم من وغم خدا همینه
هموطنی، غریبه ها یکی بود
غریبی ایران ها در وطن
از ستم، جور وجفا یکی بود
بخشکه، ریشه های ظلم و ستم
صلح و صفا کجا ندا یکی بود
دوباره مثل قدیما دورهم
جمع بشیم و بگیم دلا یکی بود

اسکنبیل

Sonntag, 7. Oktober 2007


تو نگفتی که چرا آیینه ها می شکنند
تو نگفتی که چرا باد و هوا می شکنند
تو صدای شکن روح مرا گوش نکن
سایه ساز رها گشته ما می شکند
کوی و برزن به هوای دل پروانه بسوخت
شکری از شکرستان خطا می شکند
می ز خونم تو بسازی و بنوشی هر دم
دم به دم این دل آیینه ما می شکند
اسکنبیل

Dienstag, 2. Oktober 2007


رفتم به کوی عشق
خدا بود درنماز
گفتا نمازعشق گزارم در نیاز
تو در نیاز عشق
بپا سازاین نماز
تا زندگی به سوی تو آید به روز راز
من در نماز عشق جوهر عشاق می زنم
زانو زنان به عشق چنانیکه، در نماز
زهرش کشنده نیست چو نوش دگر کنی
پاینده است راز نیایش به آن نماز

اسکنبیل
دوست دارم نقطه های زندگی باشم
اما نقطه ای روشن
زندگی در حال حاضر پرز تاریکی است
چون سیه دودی که، در چشمان زندانی است
بدان که، زندگی زندان خوبان است
یا گهواره ای از دود
دودی که، پس از آتش گرفتن های احساس است
!!!!!!!!!!!!!!!نومیدی
نهایت آرزویم نقطه ای روشن
برای زندگی بوده است
اما ... کی ... کجا؟


اسکنبیل
در پشت ابر زندگی من چگونه است؟
سرد است یا که گرم ؟
خاموش یا پرازهیاهو و جنجال
تاریک یا که روشن
ساکن یا روان
تلخ است یا که شهد
از عشق هم خبری هست
یا راحت است و بدون لاف و گزاف است آن جهان
پرآب یا که خشک
آنجا خدا به تو نزدیک می شود
فریاد ... سوی خدا می توان کشید
فریاد حق تو ست
یا نه
پروانه های روز ترا دوره می کنند
پس زندگی تو در امید و توان توست
ترسی ز هیچ کس

اسکنبیل

Sonntag, 23. September 2007

درویشم و درویشم
با بال و پر وخویشم
هفتاد و دو ملت را
در نزد خدا پیشم
افتاده به جان من
ساقی، می و ساغر
آهنگ خدا دارم
برگشته ام از کیش ام
شاید که، تو می بایست
داد من مسکین را
از کون ومکان گیری
در ساحل غم ریشم
ای دادرس خوبان
خوبان جهان آرام
ساحل تو به من بنما
دستی به سر کیش ام

کیش ام = مات، درجا مانده ، بدون راه پیش و پس

اسکنبیل

Freitag, 14. September 2007

زآسمانی پر از ستاره وماه
سمت ایران ما امیدی نیست
گرد وخاک ستاره های دگر
روی ایران ما سپیدی نیست
آرزوی هزار ساله ما
زیر دود سیاه بغض آلود
گشته مدفون به دل نویدی نیست
سایه های کفن نمای فلک
برتن و قامت وطن پیداست
می زنم بوسه بر هوای وطن
جای پایی که، بال پرواز است
در بلندای آسمان وطن
داد ایران چو داد سرباز است
در دلش قطره ها چو دریایند
روی بامش غبار ننشیند
آسمانش پر از ستاره وماه
سنگ هایش چون سنگ خارایند
کس نداند پگاه چون زاید
به نسیمی ویا گلی ساده
عطر آغوش او بهارکی آید
اسکنبیل
تو خودت دامن عشقی
به پهنای تمامی فلک
آنکه، چشمش بسته است
در فراموشی دل گمشده است
باز هم ترس ز چشمان تو دارد
که، در آن نورحقیقت یاب است


اسکنبیل
تو دریای عشقی که، پوچی نداری
تو فریاد راهی که، پوچی ندانی
اگر تشنه عشق هستی! توهستی
سکوت فلک را که، پوچی ندانی


اسکنبیل
هر کجا باشی دلم همراه تو ست
گر نباشی همرهش در راه توست
من سر سودا ندارم با دلم
در کجا گویم که، دل گمراه توست


اسکنبیل
هموطن ناله نکن
تا به سیاهی نکشیم
خستگی از تن خود دور
تباهی نکشیم
من که، از کنج قفس
چشم به در دوخته ام
تو که، آزاد و رهایی
به پناهی نکشیم
موج گرداب به مرداب فرو رفته که، ما
گر پراکنده شویم لیک، صباحی نکشیم
من مرادی ز قفس کی طلبم ؟ خود دانی
تو مرادت ز قفس بود لواحی نکشیم
شب هجران سپر روز بلای خورشید
به در آید که، من وتو به تباهی نکشیم
گر که، از دست دهیم وقت طلا را باری
همدلی را چه، دگر بار به زاهی نکشیم
مرغ بستان نتواند که، به خواب شب خویش
نغمه ای را بسراید که، به کاهی نکشیم
سفری گر به هواخواهی دل از راهی
خوش خیالی که، زمانی به گناهی نکشیم

اسکنبیل
پریدی چون کبوتر
کجا رفتی تو مادر؟
شوم آروم کنارت
ندارم جایی دیگر
کجا رفتی تو مادر؟
چرا تنهایم گذاشتی؟
مرا با خود نبردی
به اون دنیای دیگر
نمی بینم تو دنیا
که، گیرم انس با او
پریدی چون کبوتر
کجا رفتی تو مادر؟

اسکنبیل

Mittwoch, 22. August 2007

مرده ها هستند
اما زیر خاک
شاخه خشک چرا
تا تو هستی
زندگی هم هست
تو خودت تنهایی
سبز سرخی
زندگی، شادی، برای ابری
که، ببارد بر خاک
گل بروید از او
من ترا عشق برای زندگی می دانم
سبز باش
ای سبزه

اسکنبیل
گل یاسی که، پر از عطر شبانگاهی بود
در به در در پی عطرگل بادی است
که، هر لحظه
به سویی
وبه بوی
دگری همراه است


اسکنبیل
زرتشت را ببین چه سترگ ایستاده است
کز جایگاه خدا گفته گفته ها
نیکی شعار اوست به پندارهای ما
پندارمایه دوری ز کینه ها
گفتار نیک را به همه واجبش نمود
تا حسن زندگی تو گردد ز گفته ها
سرمایه حیات ز کردار نیک شد
ارثی گرانبها به وجود نهفته ها
راه سعادت است به پندارهای نیک
شر از شرارت است ز گفتاربی بها
ما بی نیاز ز گفتار تازیان
از چند هزار سال پیش نمادیم، نکته ها
مهر و محبت است نیاز ونماز ما
ایرانی اصیل نمادش اهور ما


اسکنبیل

Dienstag, 31. Juli 2007

بستند دهان ها را
کندند زبان ها را
چشمان هزاران را
از کنده درآوردند
با نام خدا و دین
دستان جوان ها را
بستند به زور و زر
بازوی دلیران را
کردند به مکرشرشر
تفسیر برآوردند
با نام خدا ودین
افکار پریشان را
کردند خرافاتی
بس آیه محدث گفت
با حیله چو جادوگر
این را به همه گفتند
با نام خدا ودین
بی چاره تهی دستان
افتاده به چاه دین
پوسیده طناب چاه
رفتند به سر تا خین
لعنت به تو ای سرگین
با نام خدا ودین
تو زاده هندویی
رحمت نه، که زالویی
تخم سگ و جادویی
کفتار زمان گویی
با نام خدا ودین

اسکنبیل

Freitag, 27. Juli 2007


سازهای شکسته ما را
دنیای خسته ما را
آب های نشسته ما را
سایه شوم گشته است همدم
سرسودایی جهانم کو
سوته دلان بی زبانم کو
افت و خیز سپاه جانم کو
از ازل داغ گشته است همدم
کو راهی که، او نشانم داد
گردش نور در شبی تاریک
جغد آورد نامه اول
ملخ و موش خورده است همدم
گر بهاری به پای دشت افتد
دامن کوه سر به سر افتد
خسته از خواب صد هزار گفتن
گفته ها را نه گفته است همدم
دیو دیوان ز اشتران عرب
حمله کرده است بر نشاط وطرب
گریه روضه خوان ز لهو و لعب
پس خرافات گفته است همدم

اسکنبیل

Sonntag, 1. Juli 2007

ارغوان من چرا چون چوب خشکی
کی به سر می آیدت ایام خشکی
کو جوانه تا ببینم گل به رویت
خشکی ات خشکم کند چون چوب خشکی
ماه هاست برگ و پرت پرواز کرده
هرکدام از یک طرف همراز کرده
تا ترا خشک و خموری سر بگیرد
ساز کن گل بر سرت از چوب خشکی
ریشه هایت آب باید بر بگیرند
تا رسانند برتو آن آواز هستی
غنچه هایت را به جان عشق و مستی
کر کند آن گوش گیتی چون تو خشکی
بلبلان آواز بر تک شاخه هایت
قمری دل خسته هم محو نگاهت
بر سریرشاخه خشکت کلاهت
گشته غرق خون کمی رنگ نگاهت
طعم شیرینی دهی حیف است بخشکی
جمله اوصاف تو آید روز نوروز
روز نو در سال نو گویند نوروز
تو نداری این بهاران مثل هر روز
گلشن آن شاخسارت راز خشکی
تاج شاهی میزنی برچوب خشکی

اسکنبیل

Sonntag, 17. Juni 2007

دست من به سوی تو
دست نیازه ای خدا
نمی خوام نیازمو
بگم به اون جور آدما
شیخ وملا را می گم
که، هیچکدوم دین ندارن
اگر هم به دل دارن
کینه ز زنده ها دارن
نمی خوام اسیر اونایی بشم که
مهر ایرون ندارن
دین من طبیعته خدای بی چون وچرام
پاک پاک طبیعته آخوند بی دین ندارن


اسکنبیل

به دشمن ایران
بگو که، این یاران
نشسته در خونند
به راه مجنونند
اگر شده امروز
اگر شده فردا
به یاری یاران
به دست همرزمان
رها ز چنگ دیو
رها کنیم ایران
ترا چه پندار است
که، خون خوری از ما
بساط عیشت را
زجا کنیم یکجا
کنیم نابودت
به مثل معبودت
به همت یاران
به دست همرزمان
کسی که، با ما نیست
به یاد ماها نیست
به روزگار خوش
به کار ماها نیست
بیا بپا خیزیم
علیه استبداد
زجا کنیم
بساط استبداد
به همت یاران
به دست همرزمان
ایران شود آباد
ایران شود ایران

اسکنبیل

Samstag, 16. Juni 2007

من آفتاب سرد شبانگاه خسته ام
من بوسه گاه چشمه جانکاه خسته ام
من آرزویم و جارو زنان به عشق
سِحر سحَر به دامن خرگاه خسته ام
موی سپید شب به بلندای کهکشان
سرد وچروک گشته بنگاه خسته ام
چشمان بی فروغ شبم در مصاف عشق
سرباز بی پناه کمینگاه خسته ام
پارو زنان ز ساحل دنیای عمر خویش
از اندرون چو صوفی خانقاه خسته ام
من را چه سود شور نوازش که، عمر را
چرخ زمان به مکر زیانگاه خسته ام

اسکنبیل

Sonntag, 10. Juni 2007

خاموشی گر بیشه کردم مرده ام
بی خبر اندیشه کردم مرده ام
ساز دا دارفلک اندیشه است
راه هندو پیشه کردم مرده ام
گردش ایام را بینی ولی
دوستی با تیشه کردم مرده ام
در دهانم خشکی و خواری چرا
در لجن گر ریشه کردم مرده ام
آفتاب مهر کی بینی ز جان
داد براندیشه کردم مرده ام
خاموشی این نیست در کنجی، شبی
گر زبان در شیشه کردم مرده ام
اسکنبیل
گاه گاهی خنده ایی سر می دهم
مطمئن باشید مستی نیست در ذاتم
چون که، من از دل نمی خندم
فقط لب های من احمقانه
مثل خنده می شوند بالا وپایین
زندگی زنده جدایی نیست ... می دانم
همچو مرگ من که در قلبم
چنان پاروزنان
زوزه کشان در زورق عمرم
شتابان رود خون در
قلب و رگ هایم
نمی ایستد
تو ساحل می شناسی
در مسیر عمر
کجا از درد فریادی زنم
با که، از زخم جوانی های خود
بساط زندگی کهنه ام
را زود برچینم
دلم هرگز نمی خندد
فقط لب های من از روی نادانی
صدای خنده را تقلید می دارد
شماها زندگی کردید
شماها شادمانی را به چشم و دل پسندیدید
شماها دست های گرم شادی را نوازیدید
شماها گرم خندید
کسی را می شناسید
در تمام طول عمر خود
فقط یکبار پروازی
به سوی خنده وشادی
حقیقت گونه
پری بالی گشوده ... یاکه، نه
از درون خویش از شادی
من ندیدم
از اول هر چه را
یا هر که را
دیدم
غم و ماتم
تمامی وجودش را
خون نما کرده
چرا این رنگ پاییزی
بهاران گونه
رنگارنگ
بر رخساره مردم
خون به پا کرده
اسکنبیل
در بهار زندگی ها خرد کردی استخوانم
با فریب چشم شیطان دود کردی دودمانم
من به جای مال دنیا جان فدایت کرده بودم
سوختی از بیخ وبن با زور او روح و روانم
شادیت را در جوانی کوه غم بر دل نهادی
کور سوی نور را کردی دریغ از دیدگانم
شرط انسان بودنت را زیر پایت خرد کردی
صد دریغ از آن هزاران آرزوی این جوانم
کوله بارم گشت خالی از امید و آرزوها
لال گشتم پیش وجدانم که، بر او میهمانم
صحبت اغیار کم گو، کاشتی غم را بر دل
خاک و خاکستر فشاندی ای پسر بر دیدگانم
اسکنبیل
آسمان سنگ به دندان دارد
سنگ هایی به بزرگی شفق
به درازای حیات
آتشین فام به سرمای یخی
یخ هایی که، هزاران سال است
دم به دم سنگ شدند
تا ببارند به امواج زمین
تا بسازند خزانی جاوید
تا که، دیگر انسان
فکر برگشت پس از مرگ عبث پندارد
باد
خاکستر او را برده است
روح موجی زیخ سنگ شده
بال پرواز گُنه پندارد
اسکنبیل
رفتم به آسمان که، بچینم ستاره ایی
دیدار هزار زنبق خونین پایدار
چون قاصدک به را هی که، گم شده است
پرپر شده به نام وطن در تلاطم اند
گویا که، بوستان جوانان پرخروش
در قعر آسمان شده اند چشمه حیات
خونی زلال به مانند اشک چشم
دیوانه وار بهر وطن در تلاطم اند
از راه دور چشمک و سو سوی نور را
نزدیک تر تو شاهد یک کلبه سیاه
هستی و زندگی را به فلاکت کشیده
سرما ونیستی چو بلا در تلاطم اند
شیخان که، آیتی ز خدا نام آورند
سرخی زندگی خود از خون دیگران پنهان و آشکار
در راستای فریب و شکار جان
مانند کرم های به خون در تلاطم اند
هستی و زندگی به فلاکت کشیده را
اسکنبیل
آفتابی که، پس از تاریکی
روشنی بخش زمین می گردد
پر شتاب از ره دور
زچه رو بخش زمین می گردد
من که، در غفلت شب های فراموشی خود
در بدر در پی نور
ره به بیگانگی خویش کشیدم دیدار
به کجا ها که، مرا با خود برد
روح بیگانه ز جسم خوار است
پس چرا جان مرا با زر و زور
خوار کرده است به هنگام نیاز
این چنین است نمادین غرور؟
اسکنبیل
دشت سپید
کوه های سپیدتر
چون لاله های کفن پوش
آنها نه مرده اند
اما چه استوار
بر پایه های خویش
آنها نظاره گر راه های دور
با انتظار و صبرچه زیبا
ایستاده اند
پیکی و قاصدی
به تماشای او نشست
می خواست خلوت شب را
به آواز سر کند
تا پیر شامگاه
و سرمای خسته اش
آن جامه بر کَنَد
اسکنبیل
درکوچه های کور فلک
در پستوی ستاره های نزدیک
در پشت سنگ های پر از زالو
دنبال نور وکمی هم حیات می گردم

آواره و پیاده
در لابلای لجنزار اعتقاد
کورانه، نه در شب تاریک
در اوج آسمان و سماوات
دنبال نور وکمی هم حیات می گردم

سالی به عمر خویش
که، میلیارد می رسد
با باد روزگار چه دویدم
سراغ گمانه ها
اما چه سود که، او رفته دورتر
در پستوی خیال خود
دنبال نور وکمی هم حیات می گردم

من خسته ام
من را بیاب
تا دست دوستی
برسانم به سرنوشت
در حالزار خویش
دنبال نور وکمی هم حیات می گردم
اسکنبیل

Donnerstag, 7. Juni 2007

از روح خود زدم پلی که، کز روی آن گذر کنی
با یک شکاف کوچکی بر قلب من نظر کنی
قلاده های بیشمار بسته است پای قلب را
در کنج سینه حبس شد از عشق او حذرکنی
دایم تپشزنان شرر شده به موج خون سوار
فریاد و ناله های او همره او سفر کنی
چشمان عشق را نه بین در نیمه راه زندگیست
موجی به کوره راه او از هستیم خبر کنی
نسیم من بلاکش است بسته به پای لنگ من
راه نمانده جز خطر بر آسمان شررکنی
ثمین من چو کوه صبر سر به فلک زند ولی

شناوری است در فلک به هر طرف که، سرکنی
الیاس پرکشیده و رفت به کوی ناشناس غم

اگر دهم جهان به تو چرا به او خبر کنی


اسکنبیل

به سختی می توانم راه سویی بنگرم
چشمان نمی بیند
گر فکرم کاملا آشفته وهرلحظه وآنی
به سویی هم شتابان است
چرا
خود را در این کج راه می بینم؟
که او سِری است
در بدبختی مطلق
اگر آینده ام روشن شود باید زمن او چشم برتابد
اسکنبیل
اینجا نه آسمان، نه زمین نه ستاره ای است
اینجا نه کهکشان بلند بی شماره ای است
گرکوی غربت است ولی روشن است خام
در دل به خون رسیده به دنبال چاره است
اندازه ذره اش به میلیارد می رسد
نوری از او رسیده ضمیرش سه پاره است
گز ناز آسمان نرسد زوزه سر رسد
سر را ز سر جدا که، بدن هیچ کاره است
گل را چون بنگری به دل آیینه می شوی
آیینه شو زعشق زمان در کناره است
فرسوده گشته او چو غریبی که، گمشده
گم کرده با دل آیینه مادر است
بی تاب تر از او نتوان یافت در فلک
هر ذره اش وجود و شمارش هزاره است
اینجا نه آسمان، نه زمین نه ستاره ای است

اسکنبیل

Mittwoch, 6. Juni 2007

خواهم که، از در و دیوار روزگار
بالا روم دمی و لیکن
چشمان من
چشمان بی رمق پی آن سایه های گِلی
ره گم می کند
خود باخته از همه نور وظلمت است
کس را نشان به در و دروازه و گمان
هرگز نشان نمی دهد به ساده دلی


اسکنبیل

Sonntag, 3. Juni 2007


ای هم زبان من
کو آن فروغ درخشان سبز و سرخ
تا گُرزند تمام وجود کثیف را
کو آن شهاب سنگ
تا بشکند استخوان حریص را
کو گردباد تندو تناور
تا بر کند زریشه وجود کثیف را
مام وطن سکوت کن که، تاریخ می رسد
ما مرده تو زنده
خواهی چشید
شادی خرمی حدیث را

اسکنبیل
عشق من
ذره ای از سِر وجود
کایناتش به وجود
چه وجودی که، نبود
اگر هم بود
چه بود؟
تو نبودی؟
ز که بود؟
خاطره
اشک چو رود
ز که، پرسم؟
که، نبود
اسکنبیل