Sonntag, 1. Juli 2007

ارغوان من چرا چون چوب خشکی
کی به سر می آیدت ایام خشکی
کو جوانه تا ببینم گل به رویت
خشکی ات خشکم کند چون چوب خشکی
ماه هاست برگ و پرت پرواز کرده
هرکدام از یک طرف همراز کرده
تا ترا خشک و خموری سر بگیرد
ساز کن گل بر سرت از چوب خشکی
ریشه هایت آب باید بر بگیرند
تا رسانند برتو آن آواز هستی
غنچه هایت را به جان عشق و مستی
کر کند آن گوش گیتی چون تو خشکی
بلبلان آواز بر تک شاخه هایت
قمری دل خسته هم محو نگاهت
بر سریرشاخه خشکت کلاهت
گشته غرق خون کمی رنگ نگاهت
طعم شیرینی دهی حیف است بخشکی
جمله اوصاف تو آید روز نوروز
روز نو در سال نو گویند نوروز
تو نداری این بهاران مثل هر روز
گلشن آن شاخسارت راز خشکی
تاج شاهی میزنی برچوب خشکی

اسکنبیل

Keine Kommentare: