Sonntag, 17. Juni 2007

دست من به سوی تو
دست نیازه ای خدا
نمی خوام نیازمو
بگم به اون جور آدما
شیخ وملا را می گم
که، هیچکدوم دین ندارن
اگر هم به دل دارن
کینه ز زنده ها دارن
نمی خوام اسیر اونایی بشم که
مهر ایرون ندارن
دین من طبیعته خدای بی چون وچرام
پاک پاک طبیعته آخوند بی دین ندارن


اسکنبیل

به دشمن ایران
بگو که، این یاران
نشسته در خونند
به راه مجنونند
اگر شده امروز
اگر شده فردا
به یاری یاران
به دست همرزمان
رها ز چنگ دیو
رها کنیم ایران
ترا چه پندار است
که، خون خوری از ما
بساط عیشت را
زجا کنیم یکجا
کنیم نابودت
به مثل معبودت
به همت یاران
به دست همرزمان
کسی که، با ما نیست
به یاد ماها نیست
به روزگار خوش
به کار ماها نیست
بیا بپا خیزیم
علیه استبداد
زجا کنیم
بساط استبداد
به همت یاران
به دست همرزمان
ایران شود آباد
ایران شود ایران

اسکنبیل

Samstag, 16. Juni 2007

من آفتاب سرد شبانگاه خسته ام
من بوسه گاه چشمه جانکاه خسته ام
من آرزویم و جارو زنان به عشق
سِحر سحَر به دامن خرگاه خسته ام
موی سپید شب به بلندای کهکشان
سرد وچروک گشته بنگاه خسته ام
چشمان بی فروغ شبم در مصاف عشق
سرباز بی پناه کمینگاه خسته ام
پارو زنان ز ساحل دنیای عمر خویش
از اندرون چو صوفی خانقاه خسته ام
من را چه سود شور نوازش که، عمر را
چرخ زمان به مکر زیانگاه خسته ام

اسکنبیل

Sonntag, 10. Juni 2007

خاموشی گر بیشه کردم مرده ام
بی خبر اندیشه کردم مرده ام
ساز دا دارفلک اندیشه است
راه هندو پیشه کردم مرده ام
گردش ایام را بینی ولی
دوستی با تیشه کردم مرده ام
در دهانم خشکی و خواری چرا
در لجن گر ریشه کردم مرده ام
آفتاب مهر کی بینی ز جان
داد براندیشه کردم مرده ام
خاموشی این نیست در کنجی، شبی
گر زبان در شیشه کردم مرده ام
اسکنبیل
گاه گاهی خنده ایی سر می دهم
مطمئن باشید مستی نیست در ذاتم
چون که، من از دل نمی خندم
فقط لب های من احمقانه
مثل خنده می شوند بالا وپایین
زندگی زنده جدایی نیست ... می دانم
همچو مرگ من که در قلبم
چنان پاروزنان
زوزه کشان در زورق عمرم
شتابان رود خون در
قلب و رگ هایم
نمی ایستد
تو ساحل می شناسی
در مسیر عمر
کجا از درد فریادی زنم
با که، از زخم جوانی های خود
بساط زندگی کهنه ام
را زود برچینم
دلم هرگز نمی خندد
فقط لب های من از روی نادانی
صدای خنده را تقلید می دارد
شماها زندگی کردید
شماها شادمانی را به چشم و دل پسندیدید
شماها دست های گرم شادی را نوازیدید
شماها گرم خندید
کسی را می شناسید
در تمام طول عمر خود
فقط یکبار پروازی
به سوی خنده وشادی
حقیقت گونه
پری بالی گشوده ... یاکه، نه
از درون خویش از شادی
من ندیدم
از اول هر چه را
یا هر که را
دیدم
غم و ماتم
تمامی وجودش را
خون نما کرده
چرا این رنگ پاییزی
بهاران گونه
رنگارنگ
بر رخساره مردم
خون به پا کرده
اسکنبیل
در بهار زندگی ها خرد کردی استخوانم
با فریب چشم شیطان دود کردی دودمانم
من به جای مال دنیا جان فدایت کرده بودم
سوختی از بیخ وبن با زور او روح و روانم
شادیت را در جوانی کوه غم بر دل نهادی
کور سوی نور را کردی دریغ از دیدگانم
شرط انسان بودنت را زیر پایت خرد کردی
صد دریغ از آن هزاران آرزوی این جوانم
کوله بارم گشت خالی از امید و آرزوها
لال گشتم پیش وجدانم که، بر او میهمانم
صحبت اغیار کم گو، کاشتی غم را بر دل
خاک و خاکستر فشاندی ای پسر بر دیدگانم
اسکنبیل
آسمان سنگ به دندان دارد
سنگ هایی به بزرگی شفق
به درازای حیات
آتشین فام به سرمای یخی
یخ هایی که، هزاران سال است
دم به دم سنگ شدند
تا ببارند به امواج زمین
تا بسازند خزانی جاوید
تا که، دیگر انسان
فکر برگشت پس از مرگ عبث پندارد
باد
خاکستر او را برده است
روح موجی زیخ سنگ شده
بال پرواز گُنه پندارد
اسکنبیل
رفتم به آسمان که، بچینم ستاره ایی
دیدار هزار زنبق خونین پایدار
چون قاصدک به را هی که، گم شده است
پرپر شده به نام وطن در تلاطم اند
گویا که، بوستان جوانان پرخروش
در قعر آسمان شده اند چشمه حیات
خونی زلال به مانند اشک چشم
دیوانه وار بهر وطن در تلاطم اند
از راه دور چشمک و سو سوی نور را
نزدیک تر تو شاهد یک کلبه سیاه
هستی و زندگی را به فلاکت کشیده
سرما ونیستی چو بلا در تلاطم اند
شیخان که، آیتی ز خدا نام آورند
سرخی زندگی خود از خون دیگران پنهان و آشکار
در راستای فریب و شکار جان
مانند کرم های به خون در تلاطم اند
هستی و زندگی به فلاکت کشیده را
اسکنبیل
آفتابی که، پس از تاریکی
روشنی بخش زمین می گردد
پر شتاب از ره دور
زچه رو بخش زمین می گردد
من که، در غفلت شب های فراموشی خود
در بدر در پی نور
ره به بیگانگی خویش کشیدم دیدار
به کجا ها که، مرا با خود برد
روح بیگانه ز جسم خوار است
پس چرا جان مرا با زر و زور
خوار کرده است به هنگام نیاز
این چنین است نمادین غرور؟
اسکنبیل
دشت سپید
کوه های سپیدتر
چون لاله های کفن پوش
آنها نه مرده اند
اما چه استوار
بر پایه های خویش
آنها نظاره گر راه های دور
با انتظار و صبرچه زیبا
ایستاده اند
پیکی و قاصدی
به تماشای او نشست
می خواست خلوت شب را
به آواز سر کند
تا پیر شامگاه
و سرمای خسته اش
آن جامه بر کَنَد
اسکنبیل
درکوچه های کور فلک
در پستوی ستاره های نزدیک
در پشت سنگ های پر از زالو
دنبال نور وکمی هم حیات می گردم

آواره و پیاده
در لابلای لجنزار اعتقاد
کورانه، نه در شب تاریک
در اوج آسمان و سماوات
دنبال نور وکمی هم حیات می گردم

سالی به عمر خویش
که، میلیارد می رسد
با باد روزگار چه دویدم
سراغ گمانه ها
اما چه سود که، او رفته دورتر
در پستوی خیال خود
دنبال نور وکمی هم حیات می گردم

من خسته ام
من را بیاب
تا دست دوستی
برسانم به سرنوشت
در حالزار خویش
دنبال نور وکمی هم حیات می گردم
اسکنبیل

Donnerstag, 7. Juni 2007

از روح خود زدم پلی که، کز روی آن گذر کنی
با یک شکاف کوچکی بر قلب من نظر کنی
قلاده های بیشمار بسته است پای قلب را
در کنج سینه حبس شد از عشق او حذرکنی
دایم تپشزنان شرر شده به موج خون سوار
فریاد و ناله های او همره او سفر کنی
چشمان عشق را نه بین در نیمه راه زندگیست
موجی به کوره راه او از هستیم خبر کنی
نسیم من بلاکش است بسته به پای لنگ من
راه نمانده جز خطر بر آسمان شررکنی
ثمین من چو کوه صبر سر به فلک زند ولی

شناوری است در فلک به هر طرف که، سرکنی
الیاس پرکشیده و رفت به کوی ناشناس غم

اگر دهم جهان به تو چرا به او خبر کنی


اسکنبیل

به سختی می توانم راه سویی بنگرم
چشمان نمی بیند
گر فکرم کاملا آشفته وهرلحظه وآنی
به سویی هم شتابان است
چرا
خود را در این کج راه می بینم؟
که او سِری است
در بدبختی مطلق
اگر آینده ام روشن شود باید زمن او چشم برتابد
اسکنبیل
اینجا نه آسمان، نه زمین نه ستاره ای است
اینجا نه کهکشان بلند بی شماره ای است
گرکوی غربت است ولی روشن است خام
در دل به خون رسیده به دنبال چاره است
اندازه ذره اش به میلیارد می رسد
نوری از او رسیده ضمیرش سه پاره است
گز ناز آسمان نرسد زوزه سر رسد
سر را ز سر جدا که، بدن هیچ کاره است
گل را چون بنگری به دل آیینه می شوی
آیینه شو زعشق زمان در کناره است
فرسوده گشته او چو غریبی که، گمشده
گم کرده با دل آیینه مادر است
بی تاب تر از او نتوان یافت در فلک
هر ذره اش وجود و شمارش هزاره است
اینجا نه آسمان، نه زمین نه ستاره ای است

اسکنبیل

Mittwoch, 6. Juni 2007

خواهم که، از در و دیوار روزگار
بالا روم دمی و لیکن
چشمان من
چشمان بی رمق پی آن سایه های گِلی
ره گم می کند
خود باخته از همه نور وظلمت است
کس را نشان به در و دروازه و گمان
هرگز نشان نمی دهد به ساده دلی


اسکنبیل

Sonntag, 3. Juni 2007


ای هم زبان من
کو آن فروغ درخشان سبز و سرخ
تا گُرزند تمام وجود کثیف را
کو آن شهاب سنگ
تا بشکند استخوان حریص را
کو گردباد تندو تناور
تا بر کند زریشه وجود کثیف را
مام وطن سکوت کن که، تاریخ می رسد
ما مرده تو زنده
خواهی چشید
شادی خرمی حدیث را

اسکنبیل
عشق من
ذره ای از سِر وجود
کایناتش به وجود
چه وجودی که، نبود
اگر هم بود
چه بود؟
تو نبودی؟
ز که بود؟
خاطره
اشک چو رود
ز که، پرسم؟
که، نبود
اسکنبیل