Samstag, 29. Dezember 2007

سگ های دوره گرد
سگ های نا نجیب
سگ های ول به گرد
با پای آهنین
گاهی پوتین به پا
گاهی لچک به سر
گاهی ردا به بر
هارند ز پول نفت
مست اند و بی خبر
در دستشان تبر
با مردمی غریب
با ملتی نجیب
درد آورند و شر
زخمی به عمق کور
بر پیکر و به سر
سگ های دوره گرد
سگ های نا نجیب
سگ های ول به گرد
بردند از درون
فرهنگ ما به دون
کردند از برون
القاب ما به خون
آفت شده به فر
ملای بی ثمر
سگ های دوره گرد
سگ های نا نجیب
سگ های ول به گرد
بهتر ز بی وطن
بهتر از آن زغن
افتاده در لجن

اسکنبیل

Dienstag, 25. Dezember 2007

منقلی را پرذغالان سیاه
چوب کبریت و یک مقدار کاه
اخگرانی را به رخ پیدا کنند
زهره و خورشید را در یک نگاه


اسکنبیل

Mittwoch, 19. Dezember 2007

در مکتبی که، عشق فراموش می شود
تک شعله چراغ تو خاموش می شود
گرمای زندگی است حریمی ز کوی عشق
سردی به مادری نرسانی که، بی هوش می شود
معشوق عشق مادر و مادر تمام عشق
با یک نگاه تو یکسره آغوش می شود

اسکنبیل

Montag, 17. Dezember 2007

جنگلی را گر شغالی بیشه است
ساکنان جنگلش را ریشه است
ساکن جنگل بداند درد کار
غیرساکن دیگری بی ریشه است


اسکنبیل

Samstag, 15. Dezember 2007

دانه ای از تک درخت افتاد
اما در مسیر باد
در گذرگاهی به باد آباد
باد آمد
دانه را همراه کرد
،همره آن کاروانی که
پر از کاه و غبار و ماسه بود
همره آن قافله
ناهمگن و ناباب
از صدای وزوز خاشاک
از غبار و ماسه پر خاک
باد شد خسته و درمانده
کاروان بی کاروان سالار
در کنار چشمه ای روشن و پر از آب
اما شور و
گاهی تلخ
در کنار خرمنی از آب
در کنار چشمه مرداب
دانه شد آبستن از این آب
از دو سو شد دانه در پر تاپ
ریشه آن دانه کم کم رفت
درعمقی به تاریکی
که، شاید
آب شیرینی بیابد
و برویاند
و ز دگر سو
برگ های کوچکی با ناز
سر در آوردند
چابک و چالاک
که، سازند ساقه و برگی
و شاید سایه ای بر خاک
و یا هم دانه دیگری
در کوچه افلاک
برای مردمی که، سال ها
از آب شور و تلخ
آن مرداب نوشیدند
باشد کامل و بی باک

اسکنبیل

Donnerstag, 13. Dezember 2007

دنبال آرزو دویدم و هرگزندیدمش
در جستجوی او دویدم و هرگز ندیدمش
رفتم به کوه و جنگل و صحراها و دره ها
در یاد او دویدم و هرگز ندیدمش
رفتم به سرگذشت هزارن سپیده دم
همسوی او دویدم و هرگز ندیدمش
گفتند گریه کن که، به اشکت شکایتی است
با اشک رو دویدم و هرگز ندیدمش
گفتند می بخور که، درون خم است او
خم را سبو کشیدم و هرگز ندیدمش
گفتند ناله کن کنار گلی سفید
گل را به بو کشیدم و هرگز ندیدمش
گفتند بی خیال که، او رفته از جهان
نبشستم و نگو کشیدم و هرگزندیدمش

اسکنبیل

Montag, 10. Dezember 2007

پروا نمی کنند؟
پروانه می کشند
عاقل نمانده و
دیوانه می کشند
دیوانه های عاشق میهن
در چنگ اهرمن
در جنگ تن به تن
گشته اسیر دیو
به ویرانه می کشند
تاریخ را سپری نیست
خواهند نوشت
...آنچه که، باید

اسکنبیل
ای کاش بی ستاره
ای کاش پر فروغ
از روی آسمان
دو سه خورشید
سوی این کره آبی بی فروغ
بی وقفه نور بود
خورشید ما یکی بود
که، روزا به شب رسد
ماها نیازمند نور بودیم
تا به شب
هر ساعتش به روز در آید
نه آن که، شب
گر جای خاک شیشه بروید
شاید که، نور او
بتواند
روشن کند تمام زمین ما
دیگر شبی نباشد و
تاریکی زمان
از هرچه روشنی است
گُریزد
آن روشنایی خورشیدها
جارو کنند برای ابد
تخم سیاه شبانه را
من را کنار نور نشانید وقت مرگ
مرگم نمی رسد
مگر ا ز ترس روشنی
تنها به نور می نگرم
...تنها

اسکنبیل
شب را به نام میهن
وآن تاریخ کهن
تا به سحر زمزمه
عشق ما و من
صبح سحر در سلول را زدند
با نام مهدی رحیمی
نادر جهانبانی صدازدند
سربازهای جان بر کف میهن
برپا
.
.
.

از ترس روزگار
چند تا نقابدار
وارد سلول ما شدند
شیطان صفت
با لگد و چوب
بر سر و صورت ما زدند
از خون گونه های دو سرباز
گلگون شده است کف سلول
جایی که، پا زدند
ما را کشان کشان
با تن مجروح و خون ز چشم
دیوانه وار
بردند سوی دیوار
دیواری از بتن
ایستاده در آغوش مرگ
بر چوبه های مرگ
نشاندند
چند تا نقابدار
از ترس روزگار
اسلحه بر دست و نیم خیز
از چند قدم جلوتر
نشانه و ... تک تیر را زدند
رگبار تیرها
بر سرر و صورت خونین ما
شد بارشی ز خون
فواره ها رو به آسمان
خون دو سرباز
در تنگ کهکشان
شد آن شفق چون سرخی فلق
رنگین کمان
پرچم ایران

اسکنبیل

Samstag, 8. Dezember 2007

شناوری به کوی دل
در گوشه ای بی انتها
پروانه ای در آسمان
پر می کشی چه با صفا
اگر جرقه ای شوی
در انتهای نور دل
به شعله می کشی جهان
چو آفتاب بی صدا
چو ذره ای که، بشکفد
میانه ی دو نور را
نشیب را کنی فراز
به گفته ای به یک ندا
سواره ای اگر رسد
توایی سوار اسب رعد
صدا و نور و اشک تو
بسازد از جفا وفا
خزان ندارد آن دلی که، می تپد برای تو
گشوده در به پیکر پگاه خود پگاه ما
اگر دلت به نازکی آن جداره حباب
شده ولی
بدان که، نور می دهی به کوی ما به سوی ما

اسکنبیل

Montag, 3. Dezember 2007

تو برای رسیدن به خدا
پله های هزارپای که، را
گام های سکوت در چرخش
پرسشی از ازل به روز ندا
تو برای رسیدن به خدا
باید اول به خود دهی پایان
خود ستایی خویش را درمان
بس گناه بزرگ و کوچک را
سرسری یا به عمد یا هرچه
کرده ای در حضور بار خدا
می روی پیش این و آن به دلداری
که، خدا را کنند برتو مجاب
من که، شرمنده خدا هستم
تو بگو بگذرد ز کل گناه
قتل کردم که، اشتباه شده
سربریدم که، اشتباه شده
نوجوان و جوان به دار زدم
هرچه کردم که، اشتباه شده
حق تخریب را به خود دادم
چاله های پر از گناهم را
من ندیدم که، اشتباه شده
حق نوباوگان ز خاموشی
گشته نابود با دو دستانم
حال بهر خدا به سوی خدا
پله پله چگونه باید رفت
گریه های شبانه و اوراد
گردش دور خانه ای که، نبود
از هزاران حساب نشمرده
دادن یک دهم و یا هر چه
بهر دلدار بی دل مرده
پله پله چگونه باید رفت
راه آن پله کان راه خدا
بشکستی و خود ندانستی
داد کشتار بی حساب و کتاب
چه کسی در کجا رسد به حساب
گر به فکر جوانه ها باید
سبز گردد ز شاخه ای شاید
بارش اشک آسمان باید
که، بر آید هرآنچه می باید
یا برای رسیدن به خدا
روز نوباوگان چگونه می زاید
آسمان را به نور بشوی، تا نشنید به کبریای خدا
دست های نیامده به جهان
سوی آن آسمان پر دالان
خود سری های ما به سرآید

اسکنبیل