پر شتاب از بالا
سر به زیر از بارش
رو به سوی صخره
شکند مالامال
آب جاریست به رود
زندگی با او بود
ماهی کوچک من
بسته به گهواره خود
گل سنگی
دایما تاب
به ناز آید خواب
ماهی کوچک من
قصه ایام
به پیغام
فرستاد به دریا
که، من اینجا شورم
من ز مادر
دورم
اسکنبیل
من و اسکنبیل هر دو زاده بیابانیم. او را به خاطر مقاومت و سازگاریش با همه نداریهای بیابانها دوست دارم و در بیابانهای زندگی ام آموخته ام. این اشعار برای اولین بار سروده شده است و برگرفته از کتابی یاکسی نیست
باد را هل دادند
تا که، با پای پیاده
بدود در صحرا
کفش هایش تنگ است
منت از خار بیابان است
او دویده است به روی شن ها
روی صخره
روی آب
داخل دره ی پر دار ودرخت
تا که، رنجیر نببندند به پایش
چشم هایش بسته است
گاه، بی گاه
به دیوار
به کوه
می خورد با صورت
ناله هایش خسته است
باد را دار زدند
بر گلویش پر پروانه
چو سنگسار زدند
باد را در صحرا
به دعا خواباندند
گیج و دیوانه به هر سو دوید
تا که، راهی یابد
دور خود می چرخید
ماسه ها را برداشت
بر سرو صورت خود می کوبید
سنگ را بوسه زنان
خار و خاشاک به لب
چه هیاهو می کرد
دید پایش لنگ است
باد در دشت سیاه شبگیر
راه را گم می کرد
باد بالا تر رفت
تا به همراه هزاران شبنم
برسد تا خورشید
و در آن ذوب شود
اسکنبیل