Samstag, 29. März 2008

آب صاف است و زلال
پر شتاب از بالا
سر به زیر از بارش
رو به سوی صخره
شکند مالامال
آب جاریست به رود
زندگی با او بود
ماهی کوچک من
بسته به گهواره خود
گل سنگی
دایما تاب
به ناز آید خواب
ماهی کوچک من
قصه ایام
به پیغام
فرستاد به دریا
که، من اینجا شورم
من ز مادر
دورم


اسکنبیل

باد را هل دادند
تا که، با پای پیاده
بدود در صحرا
کفش هایش تنگ است
منت از خار بیابان است
او دویده است به روی شن ها
روی صخره
روی آب
داخل دره ی پر دار ودرخت
تا که، رنجیر نببندند به پایش
چشم هایش بسته است
گاه، بی گاه
به دیوار
به کوه
می خورد با صورت
ناله هایش خسته است
باد را دار زدند
بر گلویش پر پروانه
چو سنگسار زدند
باد را در صحرا
به دعا خواباندند
گیج و دیوانه به هر سو دوید
تا که، راهی یابد
دور خود می چرخید
ماسه ها را برداشت
بر سرو صورت خود می کوبید
سنگ را بوسه زنان
خار و خاشاک به لب
چه هیاهو می کرد
دید پایش لنگ است
باد در دشت سیاه شبگیر
راه را گم می کرد
باد بالا تر رفت
تا به همراه هزاران شبنم
برسد تا خورشید
و در آن ذوب شود



اسکنبیل

سفره نان کویر
پر شن های روان بوده وهست
میهمانش باد است
همره آفتاب
که، نه خوانده
بی وقت
دستی بر سفره ی شن ها دارد
کمی از ماسه ی داغ
کمی از سوزش داغ
باغ شن های روان پر حاصل
که، خمود است نه خاک
و ندار است زآب
نه گیاهی، نه گلی
ز طراوت داغ است
خاله خورشید در آنجا چاق است
که، همو
صاحب شن در باغ است



اسکنبیل

Sonntag, 23. März 2008

باد تکانی داد
به شاخه های درختان لخت
که، زمستان
جامه هایشان دریده بود
گویا که، باد
با نوید دوباره ی پوشش
با بوی عشق و زندگی
به شاخه های خشک
رسیده بود
خاک های یخ زده و
پوک شده
ز سرمای سخت
با وزش باد
به سبزه و بویی نمیده بود
سنجاب کوچکی
که، به خوابی عمیق بود
با وزش چکاچک
باد بهاری
از خواب جست
از اندرون لاله
نگاهی به خویش
نگاهی به دورخویش
همچو که، وزوزه ی باد را
شنیده بود
گل های سریخی
به سوی طلوع خویش
عطری فکنده
واز سر خمیده بود



اسکنبیل
من و پیمانه عشق
همه جا گشته از این دانه عشق
گرکه، من سایه گهواره ی تو می جویم
پیش رویم همه دیوانه ی عشق



اسکنبیل
در خیال سایه ام
خورشید یخ را
همچو بالشتک
غوطه ور در باران
با قصه ی بی خوابی
که، در بیداریم دیدم
فرو کردم
و فردا
روز دیگر
بارش آن قاصدک های نشسته
در کنار باد را
با خود به بازار
فروش
بادکنک ها
زیر و رو کردم
،همچو آن روزی که
خورشید نمادین را
کنار سفره ی آشفته بازاری
به تار موی هر قاصدکی
محکم فرو کردم
که، هر جا قاصدک رفت
خورشیدی برون آید



اسکنبیل

Freitag, 21. März 2008

با طنابی که، ز مژگان تو
برتافته بود
غوطه ور
در کف پندار
نگاهی حیران
همره اشک زلال تو
که، ز آیینه دل می آمد
در کنارت سبز است


اسکنبیل
بستم چو پیمانی، پیمانه ز پیمانی
داده است پیام من برهمدل پیمانه
نوشیم ز پیمانه خون دل تاکستان
من از طرف دیگر، او از لب پیمانه
دور لب پیمانه دستی نرساند او
لب های چو یاقوتش بوسد لب پیمانه
من بوسه به پیمانه جای لب یاقوتی
شاید که، ببوسم من با لب، لب پیمانه
سرخی شفق را ببین پیمانه به دست آمد
چون دید لب یارم، رنگی چو سیه دانه
خورشید چو ظاهر شد، سقف فلکی بشکافت
با دیدن یار من، برگشت به ویرانه
در دست من و یارم، چرخیده جم وجامی
جامی که، ز پیمانه است پیمانه به پیمانه


اسکنبیل
بردار پا از روی قلبم ای هوس
سنگین مکن درد مرا در این قفس
من از جوانی در اسارت بوده ام
فرصت بده شاید رسد روزی نفس
آواره ام در کنج غربت سال هاست
دیوانه وار، ازخود گریز از راز هاست
سودای دل را آرزویم بارهاست
فرصت بده شاید بِروید گل زخس
در زیرباران غمی افتاده ام
عمر زمانم در خمی افتاده ام
روشن نمی گردد چراغ از رهگذاری
سنگین تو کردی درد را در این قفس
فرصت بده شاید رسد روزی نفس
کرکس نموده آشیان بر بام منزل
آن خرمگس ها خورده اند منزل به منزل
در انتظارم تا که، گرم دست کس
پس تو کجایی که، شوی فریادرس
فرصت ندارم، شور کن ای دادرس
بردار پا از روی قلبم ای هوس



اسکنبیل

Freitag, 14. März 2008

ای مهر وماه آسمان
هنگام شب بر من بتاب
تا سایه ی سنگین شب
در چوب خیزران کنی
نور هزاره های تو
در سرزمین پاک مهر
گویا که، ره گم کرده است
از درد ما حیران کنی
ای ماه چرخان فلک
دور زمین چرخنده باش
این لکه ی ابر سیاه
در دود جهل بی جان کنی
قالب زدی برجان ما
با رنگ خاکستر سرخ
برماه روشن، نور نو
اشک مرا باران کنی
دراین شب تاریک و تلخ
دستی رسان بر باده ای
تا کوروش از آرامگاه
با یک خروش و یک ندا
سردار آن سامان کنی
یک ذره نور بیشتر
پیدا ز پنهان می کند
فرهنگ تازی را ز ما
در جانمان بی جان کنی
ای مهر در تک سایه است
پنهان خود را جان بده
شب زنده داری می کنم
جاری ز ما جریان کنی
غلطان ز چشم ابرها
در اندرون سیلاب شد
دریای آزادی چه شد؟
ساحل ز ما پنهان کنی
در انتظار نور تو
افتاده ایم در راه نور
این سرزمین خشک را
با نور آبادان کنی

اسکنبیل

Sonntag, 9. März 2008

سنجاقکم
نام مرا
آویزه کن بر پای خود
دوری بده برآن دیار
برآن دیار بی بهار
شاید شکوفایش کند گل های یخ بسته
سنجاقکم
قلب مرا
برگیر بردندان خود
در سایه ی تک بوته ای
در گوشه ای کنجی
و دور از چشم دشمن
زیر خاکش بر زمین نه
سنجاقکم
چشم مرا
بگذارزیر بال خود
پرواز کن برخاک مهر
تا بار دیگر
زادگاهم
خاک مادر
سرزمین سرد گشته
تشنه آزادگی را
در قفس بیند
سنجاقکم
اشک مرا
با بقض اشک آلوده است
برگیربا مژگان خود
آرامگاه والدینم را
بشوی و عذرخواهی کن
که، فرزندی
به دور از سرنوشتی
مرگ میهن را نمی خواهد
سنجاقکم
آه مرا در سینه ات جایی بده
آرام بر تک شاخه ای
از خار خشکی
در بیابانی رهایش ساز
که، او خود
راه منزل را بپیماید


اسکنبیل

Samstag, 1. März 2008

صبحدم مست و خراب
روی انگشتان دستم
می کشم نقش کتاب
روی دستانم نفس بند است
نفس هایم به زور تیغ
در بند است
سرانگشتم به مغزم
پتک می کوبد
که، درسر
بازیچه آهنگ است
گر به بال آن
کبوتر فکر
می رود تیری نشانه
تا ز پرواز بلندش
روی دستانی ببندد
نقش خون از موج
از بازیچه ی آهنگ
در پرواز پر آونگ
از کتاب زندگی آن کبوتر
بوی خون گردد به رنگ
باغبان در حال گلکاری
نشان قطره ی خون جست
تا که، جای هر یکی
از لکه های خون
بکارد لاله سرخی
و پرهای کبوتر را
که، خون آلود می بودند
بنویسد
که، جای خون نویسی
بر هزاران
لوح سنگی
نام ایران را
که، نام مام میهن
بر طناب دار
آونگ است
و خون های کبوتر
زیر رگبار
سیه روزان مزدور عرب
هر لحظه
به صد رنگ است
کجا باید نویسم
نام ایران را
...که، تنهایم
اسکنبیل