باد را هل دادند
تا که، با پای پیاده
بدود در صحرا
کفش هایش تنگ است
منت از خار بیابان است
او دویده است به روی شن ها
روی صخره
روی آب
داخل دره ی پر دار ودرخت
تا که، رنجیر نببندند به پایش
چشم هایش بسته است
گاه، بی گاه
به دیوار
به کوه
می خورد با صورت
ناله هایش خسته است
باد را دار زدند
بر گلویش پر پروانه
چو سنگسار زدند
باد را در صحرا
به دعا خواباندند
گیج و دیوانه به هر سو دوید
تا که، راهی یابد
دور خود می چرخید
ماسه ها را برداشت
بر سرو صورت خود می کوبید
سنگ را بوسه زنان
خار و خاشاک به لب
چه هیاهو می کرد
دید پایش لنگ است
باد در دشت سیاه شبگیر
راه را گم می کرد
باد بالا تر رفت
تا به همراه هزاران شبنم
برسد تا خورشید
و در آن ذوب شود
اسکنبیل

Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen