من نمی دانم که، این هفت آسمان
گنجینه ای دارد برای عاشقان
تا فرستد ناجی عشاق را
بردمد روحی به عیسی جوان
آرزوها زیرپای کوی اوست
سرنوشتم روز شب همسوی اوست
در بدن جان نیست بی او ذره ای
جان به او بسته است چون تا بنده ای
از میان صد هزاران گل به عشق
چیده ام از بوستان کوی عشق
با دوانگشتم ببویم ناز تو
در نگاهم می سرایم راز تو
تو زمن بهتر بدانی عاشقی
سر به سر اسرار همچون رازقی
گر نگاهت بر نگاهم چیره شد
آسمان در آسمان پیچیده شد
زخم هایی را که، بر تن داشتم
در جوانی مثل تو کم داشتم
چون تو گشتی سرنوشتم در مدار
جوشش جانم شدی در حال زار
در کنار تو هزاران گشته ام
آفتابی را ز باران گشته ام
تا بشویم خاک پای خسته ات
خنده ای آرم به چشم بسته ات
شوق دیدن را به چشمانم زنم
از لبانت خنده برجانم زنم
کوه های این جهان بر دوش من
چون پر کاهی است در آغوش من
گر بمانی در کنارم، زنده ام
بی تو هیچم من، ز تو پاینده ام
گنجینه ای دارد برای عاشقان
تا فرستد ناجی عشاق را
بردمد روحی به عیسی جوان
آرزوها زیرپای کوی اوست
سرنوشتم روز شب همسوی اوست
در بدن جان نیست بی او ذره ای
جان به او بسته است چون تا بنده ای
از میان صد هزاران گل به عشق
چیده ام از بوستان کوی عشق
با دوانگشتم ببویم ناز تو
در نگاهم می سرایم راز تو
تو زمن بهتر بدانی عاشقی
سر به سر اسرار همچون رازقی
گر نگاهت بر نگاهم چیره شد
آسمان در آسمان پیچیده شد
زخم هایی را که، بر تن داشتم
در جوانی مثل تو کم داشتم
چون تو گشتی سرنوشتم در مدار
جوشش جانم شدی در حال زار
در کنار تو هزاران گشته ام
آفتابی را ز باران گشته ام
تا بشویم خاک پای خسته ات
خنده ای آرم به چشم بسته ات
شوق دیدن را به چشمانم زنم
از لبانت خنده برجانم زنم
کوه های این جهان بر دوش من
چون پر کاهی است در آغوش من
گر بمانی در کنارم، زنده ام
بی تو هیچم من، ز تو پاینده ام
اسکنبیل