Samstag, 26. April 2008

من نمی دانم که، این هفت آسمان
گنجینه ای دارد برای عاشقان
تا فرستد ناجی عشاق را
بردمد روحی به عیسی جوان
آرزوها زیرپای کوی اوست
سرنوشتم روز شب همسوی اوست
در بدن جان نیست بی او ذره ای
جان به او بسته است چون تا بنده ای
از میان صد هزاران گل به عشق
چیده ام از بوستان کوی عشق
با دوانگشتم ببویم ناز تو
در نگاهم می سرایم راز تو
تو زمن بهتر بدانی عاشقی
سر به سر اسرار همچون رازقی
گر نگاهت بر نگاهم چیره شد
آسمان در آسمان پیچیده شد
زخم هایی را که، بر تن داشتم
در جوانی مثل تو کم داشتم
چون تو گشتی سرنوشتم در مدار
جوشش جانم شدی در حال زار
در کنار تو هزاران گشته ام
آفتابی را ز باران گشته ام
تا بشویم خاک پای خسته ات
خنده ای آرم به چشم بسته ات
شوق دیدن را به چشمانم زنم
از لبانت خنده برجانم زنم
کوه های این جهان بر دوش من
چون پر کاهی است در آغوش من
گر بمانی در کنارم، زنده ام
بی تو هیچم من، ز تو پاینده ام


اسکنبیل

آن شرابی را که، دُرد است از سراب
در میان راه می نوشتم شراب
بر عصای عمر خود بنشسته ام
تا بپیمایم رهی در آفتاب
این نفس دنباله سودای توست
این قدم ها رهروی دیبای توست
در بلندای هزاران اخترم
با تو بودن بهتر از هر گوهرم
در کنار کوی تو افتاده ام
دستگیری کن که، بس درمانده ام
دست در دستم بنه تا خود شوم
گر نباشی از خدا بی خود شوم
مایه ما از ازل یک کاسه شد
سایه ی ما تا ابد یکدانه شد



اسکنبیل
مستی به خاک نیست
مستی به آب و هوای بهار نیست
مستی به می خوری بی حساب نیست
مستی به چشم بسته بلبل نمی رسد
بلبل اگر که، مست نوازد مجاب نیست
پر کرده اند جام مرا از شراب ناب
مستی با این پیاله ی پر از شراب نیست
میثاق مستی ما جام پرنگاه
آن جام عشق که، در پیچ و تاب نیست
مستی زعشق تابد، اگر راز گل شود
گل های عشق بسته به سیم رباب نیست
من مست روی یار که، نازش کشیده ام
در منزلیم ساقی و ساغر سراب نیست


اسکنبیل

Freitag, 25. April 2008

ازخود شتاب کن
در خود شتاب ساز
چشمان حلقه حلقه ی این آشنای دور
در پرده ی گمان دو خال است
در کوی کوچک بیگانه ای صبور
نزدیک تر زهرکه، بدان می برد پناه
من پرده های چشم را به سختی دریده ام
تا از روشنی کوی تو
پر شوم ز نور
مژگان من هزارپای نگاهی است
آهسته می گذرد در نگاه تو
بازی حلقه های فلک ازشمیم صبح
گوش هزار چشم
،چسبان به هر ستاره ای که
به سویم نگاه کرد
پیچیده در عبور



اسکنبیل

Montag, 21. April 2008

ضربان قلبم
صیقل آینه ی چشمانت
شنود تک مضراب
ضربان جان را
ز نگاهی که، به تو دوخته بود
از چه رو با دل چشمان پرواز
کشته ای چون گلبرگ
ساکن کوی نیاز
خلوت کوچه بن بست
چو گهواره به خواب
گمشده کوچه از آن راز و نیاز
از چراغی که، شده روشنی ام
در بهاری پرجوش
نشوم سرو خموش



اسکنبیل
من از درون چاه
فریاد می زنم
دردی به دست مردگان سیه چاله ها
با بی هویتی مرگ
باید شود دوا
ماران زهردار
از کاروان غم
طلب خیر می کنند
،درماندگان
که، غوطه ور شوکران شدند
با نیش عقرب و افعی
بی هوش تر ز اسکلت چندهزارها
سیر می کنند
گرچه صدای من
به دَلو پر از آب می رسد
آغشته آب را
هم مرز باوران
سر می کشند با لب تشنه
اما
کسی نمی شنود
فریاد چاه را



اسکنبیل

Mittwoch, 16. April 2008

رنگ آسایش به رنگ سایش
دو آفتاب است
رنگ آسایش چه رنگی است؟
رنگ آرامش تلاطم در نفس های
دو دلداده به خواب است
رنگ آرامش چگونه است
از چه رنگی می نویسم من
که، رنگینه شتاب است
بر دلم آتش ببار گر که،
بی تو رنگ آسایش پذیرد
این دلم آتش بگیرد گر بیادت
در کویر دل، نهالی را نکارد
این دلم آتش بگیرد گر که،
تنهایی به جایی سر کشد
تا که، ترا آنجا نبیند
یا که، در زمزمه هایش
آن دعای نا تمام عشق را
هر لحظه و هر دم نخواند
بر دلم آتش ببارد گر نیاز پر نمازش را
ز کوی تو نگیرد
آسمان بخت دل
رنگین کمان چشم هایت گشته و
در لایه ی پیوسته ی این آسمان ها
گوشه ی از چشم مست تو نداند
رنگ آسایش و آرامش
کنار تو
هزاران رنگ زیبایی است
با قسم
من سر ز خاکت برندارم


اسکنبیل


هر روز ابر
هر لحظه باد
همراه آفتاب
باران ز ماهتاب
کاریز زندگی
پیمان جوشش است
آب زلال عشق
در چشم پوشش است
من در کنار تو
با ابر و باد وخاک
هستم چو آفتاب



اسکنبیل
من خوزی ام
ایرانیم
من نخل سربریده ام
فواره ی خونم
که، می شویم غبار از میهنم
من خوزی ام
از گرمی خاکم
به گرمی می خورم سوگند
که، من ایرانیم
با هر زبانی که
گویش می کنم
ایرانیم
از شوش تا ... بابل
همه از خاک ایران در حیات کوروش پیروز
با هر دین وآیینی که، بوده
و اما
حال
تو می سازی سرم بردار
و یا گلگون کفن سازیم
با رگبار
به جرم عاشقی بر میهن تب دار
تو خود بیگانه ای با خاک ایران
من که، می دانم
کُشی از ترس
هر مردی که، شد بیدار
تفو بر دشمن قداره بیمار
برو بیرون ز خاکم
بی وطن
از نسل تازی
ورنه
من
ریشه درون خاک خود دارم
چو نخل سربریده
ایستاده تا ابد
تا تو
فرو ریزی
ای دیوار ویرانه
تو خود بیگانه ای
در خانه دل
ساز دیوانه
بدان
من خوزی ام


اسکنبیل

Donnerstag, 10. April 2008

دنبال پینه دوز سرکوچه رفته ام
تا عشق پاره پاره ام را
زند پینه ای جدید
دیدم که، پتک محبت نشانه کرد
در بوسه گاه سندان کهنه چرم
و زیر آن
مایه ی عشاق را
در کاسه ای چنان
که، در بر گرفته چرم های کهنه ی
کفش های گدایان عشق را
من خسته از
جویدن لب های بی سخن
از دست داداه ام
زبانی که، سوزان است
تا پینه ای زند
به کفش گداییم
گویا که، عشق
به پای زبان من
کفش نویی نموده
تا راه عشق را
ز پینه ی کفشم نشان کند
آنجا
جوانه ای است
برای لبان من



اسکنبیل

Dienstag, 8. April 2008

بوی دریا می دهد سنگی میان آب حوض
گر که، سنگ از کوه دریا بود
گوش هایی که، کرانه می خورد
از موج نا پیدا
یا قناری لال می خواند
چشم ماهی باز می ماند
حتا به وقت مردنش
تا ببیند بعد مردن
او چه می بیند
پلک هایش را به سقف چشم می دوزد
که، چشم در چشم صیادش
بیندازد
و صیاد از هیاهوی خجالت
می فروشد
چشم باز
ماهی دریای مجنون را
که، می خواهد
هیاهو را


اسکنبیل

در سرخی خراب
سبزینه ازسیاه
سرخی شتاب داشت
رفتم به سوی او
که، در آغوش گرمش
گشتم مچاله ی دستان گرم او
من را پرآب کرد
در خواب زندگی



اسکنبیل

Sonntag, 6. April 2008

باد و باران
دست در دست
آمدند تا نو کنند
از جلگه های آسمان
باد
روبَد
آن غبار تنگ را
خانه ی خورشید را جارو زند
برف های خانه را پارو کند
موج هایی را
به موج مو زند
نم نم باران
ز روی شانه باد بهار
آمده پایین
که، شوید
چهره های سرد را
چهره ها ی یخ شده درسایه ی تب دار آب
رو نمای ماه را
سنگ زیرین درون چاه را
باد و باران
دست در دست
چابک و چالاک
در هر کوی و برزن
هدیه لبخند
بر دهان غنچه های
تازه ی پیوند
صورتک های هزاران چهره ی
بی بند
با سمندر
در نگین اورنگ
بوسه از باران
به روی سنگ
باد آورد ناله ی دلتنگ
من دوزانو
رو به روی کشورم ایران
به این آهنگ


اسکنبیل
آب را خیره نگاهی کردم
که، در او روی نگارم ببینم
موج می زد نگه ام در دل آب
که، ببوسد قدم پای مراد
همسفر آمده از کوی نشان
که، ز پیوند زند حاصل خواب
چشمه ی چشمک من اشک نگاه
دیدمش در دل پیمانه ی ناب
حسرتی را که، به پروازم بود
به امیدش تو رساندی نایاب
نگه ی خیره ی من کوی توشد
گشته آرامش من بوی شراب
تو شرابی که، بهار مستی
آمده بوی تو از آن می ناب
من اگر در نگه ات خیره شدم
!زندگی را ز تو خواهم، ... دریاب




اسکنبیل

Mittwoch, 2. April 2008

گل هایی از نمک
دشتی پراز نمک
یخچالی ازنمک
در کوهی از نمک
رودی پر از نمک
شسته گدازه های نمک را
ز آفتاب
تا پر کند
دریایی از نمک
خاکستر نمک
شهری است ازحیات
پیچی که، گم شده
در ساکنان ذهن
باران شده نمک



اسکنبیل