Montag, 12. Mai 2008

،اسکنبیل را در بیابان کسی آبیاری نکرد
مگر دست تقدیر
بدرود تا دفتری دیگر
سلامی به گرمی عشق دو جان
خداوند جان و جهان و زبان
خرد گر بماند، جهان مانده است
ز اهریمن بد نهاد در امان
اگر مرد را راستی ایمن است
ز کوروش بده جامه ی زندگان
من از نسل های اهوراییم
خرد برتر از روح اهریمنان



اسکنبیل
اینجا خانه من نیست
اینجا لانه سگ هاست
اینجا میخ زیر پای هر مردی است
اینجا تیغ زهرآگینی
به جای نان به روی سفره ماهاست
اینجا خانه من نیست
اینجا پرنجاست، پرنحوست
پر دغل باز از دل بیمار
به جای مهر ورزی اوستایی
دروغ بر دیده ی ماهاست
اگر سگ ها برون رفتند
اگر بوی تعفن رفت
اگر آیین پر مهر اهورایی
بتابد برسرخانه
که، آن وقت خانه ی ماهاست



اسکنبیل
در ساحل نگاه خورشید
عشق قدم می زد با تردید
تا دست های بسته ی دریا را
با کمک رگ های زندگیش
از صخره ها درید
دریا آرام شده به زور
از موج زندگی
در چشمه های زیرینش
با صدای پای ایستادگی
به رنگ غرور
ساحل در خاطرات خود
نوشته است
که، در رختخواب
موجی ز باد
پیوسته می شود در عمق
کاسه ی خالی دریا
!!!!!!در آب ها چه شور

اسکنبیل

Dienstag, 6. Mai 2008

به اشک ماهتاب
که، بر برگ زنبقی آویز
سوار سفر شده
و پرندگان سفر کرده
پس ازغروب زمستان
به شاخه های اقاقی
که، خواست سنبله ی عطر را
آفتاب دهد
تکیه داده
کلاغ های سپید و سیاه
در جستجوی لانه های گذشته
از این درخت به آن
با چشم بّراق
برای خانه تکانی و تخم های جدید
ز کرده ها
نه پشیمان
برای عشق ... خطر کرده
امسال
قمری نر زودتر آمده بود
تا که، لانه ی نو ساز
بساز و از کودکان آینده
کنارسنبله ای نو
که، چشم زخم نخورده
به دور از نگه ای شور
پر از پوشش پر کرده
در انتظار توام
تا که، تازه هایی زخشک
بیاری و
لانه ای پر از گرمی
برای سر گذاشتن
بسازی
و من کنار تو
به هر کجا که، بخواهم
سفر کنم



اسکنبیل
در بیشه زار
گشته شکار
با زبان
وزقی بیکار
بال های شکسته ی پروانه ی بیمار
پروانه خستگی راه عشق داشت
جفتش به شعله شمعی ز عاشقان
هنگام عاشقی
آتش گرفته بود
وزق بی پروا
وزق بی دانش
وزق ناعاشق
کرده خود را هم رنگ
در میان صد رنگ
زده صد ضربه به پروانه عشق
تکیه داده برنی
شکمی داده ورم
که، خورد یک عالم
چشمش افتاده برون
که، ببیند همه را در کانون
ضربه هایی به سر پروانه
زده از روی جنون
دیوانه
دست و پایش بشکست
سینه اش خرد و خمیر
در کنار برکه
روی آبی تاریک
اوفتاد وخندید
از ته دل نالید
جفت من سوخته است
سرنوشت این گونه است


اسکنبیل

Donnerstag, 1. Mai 2008

کاروانی ز حلب
حلبی آباد است
دنیایی ز حلب
دریایی ز حلب
موج آبش حلب است
غرق امواج حلب
به لحیم حلبی
خورده زنگی به حلب
چون حلب در باران
همه اوراق حلب
از حلب تا حلبی
یک تلنگر به حلب
در درون بار حلب
حلب آباد کجاست
پر از این گمشدگان
همه ی در به دران
رانده ازخانه یشان
ساکنانی ز فرار
در پناهی ز حلب
زندگی غمبار است
کودکانی معصوم
مادرانی محروم
پدران خانه به دوش
کرده آباد حلب
سقف و بامش حلبی
در و دیوارحلب
تابلوی رو در رو
نقش نقاش حلب
مردمانش حلبند
داخل پیت حلب
می کند نوزادی
صبح حمام در آن
ظهر بازی با آن
عصر سرمایه چو جان
شب شود منبع آب
ببین چه غوغاست حلب
حلب ما پیت است
نیست آن شهرحلب
حلبی پر اشعار
شعرهایی ز حلب
در کجا بازار است
که، فروشند حلب
با کمی سرمایه
سر و سردارحلب
توپ بازی حلبی
شهر شادیش حلب
تور فوتبال حلب
کفش بازیش حلب
پارک بازیش حلب
در دم و باز دمش
بوی تبدارحلب
دیگران در نازند
بر سر این فقرا
نور از بام حلب
گل گلزار حلب
حلب است تا به حلب
گوسفندان ز حلب
بچرند خار حلب
گاوهایش بدهند
شیردر پای حلب
کوچه دلشدگان
سازگار است حلب
حلب پیتی ما
گشته آیینه دل
جگرم از فولاد
شهر من پای حلب



اسکنبیل