Donnerstag, 25. Oktober 2007

فتاده زمین
تندر این تناور
درخت صبوری
بخشکیده از سر
به فریاد فریاد فرهاد بنگر
که، بشکست از دور
کوه و کمر
ز دریای خون
همچو ایران به خون
جوانان به خون
پتک خونی به سر
زنان در کفن
مردها در کفن
جوانان به زیر و
همه در خطر
شده مذهب ما
فقط چند نفر
نه تاریخ ایران
نه تاریخ شاهان
نه جغرافیای دلیران
نه زیور، به فر
خدایا ببخشا مرا پیش خود
تو با قوم تازی مگر همدمی
که، جز کشت و کشتارچیزی نیاموخته است
فراموش گشته است ایران زسر
کنون آریایی و میتراییان
زجورکفن باوران ... تازیان
شده خسته از سازش رافضان
ز فتوای مذهب نشد در امان
نه مغرب، نه مشرق نه این خاوران
بساط خرافات را از ازل
بسوزان و مردم نکن در به در


اسکنبیل

Dienstag, 23. Oktober 2007

سکوت از من
فراموشی ز تو
هرگز ندانستم که
شاید
چلچله در برف و سرما
شوق در پرواز
سوی آشیانی یخ فرو رفته
نخواهد کرد
و گرمی هوایی را که، از آن دور اقیانوس می آرد
و پرواز نو می آرد
به من هم ...
من کاه وگلی هستم
که، شوق آشیانی
گشته بودم
تا تو
روی آن
به آرامی بنشینی
ومن از گرمی
پای ظریف
آن نشستن ها
کمی گرمی
و یا هرچه
... یا ...
نه فرزندم
فراموشی، سکوت ، از من
مرا شوق سکوتت نیست
و من با حرکتی آهسته
دراین برکه گمنام
می آرم
ولی
تو
تو به پروازت
به پرواز بلندت
تا نهایت
بال خود بگشای
و منم از کنار برکه خشکم
لبخند پروازت
به شوقت
شوق ماندن را
بپیمایم
اسکنبیل

Sonntag, 21. Oktober 2007



مرجان آبی ام که، شناور به زیر آب
در آب هایی به زلالی اشک چشم
رنگ جوانی و در انتهای شوق
در دیدگان من به تماشا
دمیده است
روح و روان گمشده های غریق را
در بسترم به تابش یک آتش خمار
کم رنگ و زار زار
نابس به روزگار
اینجا رسیده است
من را ستاره ای است
نه درآسمان دور
او یک ستاره آبی است
خوش رنگ و بی ریا
در پای من فتاده
و بی مکر و با صفا
در چشم بی گناه من
به تمنا رسیده است
رقاصه های رنگ به رنگ رو به روی من
بوسه زنان به گونه خشکم
در اوج کوچ خیالم
با پیکری زموج
در غنچه های یخ
به کف پا رسیده است

اسکنبیل
پاییز ماه شد
رنگش ز سبزه
به رنگ نگاه شد
از سردی نیامده
کوهی به کاهی شد
ولوله های پرنده ای
با یک وزش به آن
از تاج هر درخت
رقصی به مرگ برگ
تابیده
تا به خاک بیفتد
و زیر پای
رهگذران
ناله ها کند
چون سبز نیست
رنگش نه مانده
به آن گونه های سبز

اسکنبیل
من درقفس
تو در هوس
دیگر نمانده یک نفس
تو سوز ساز
من سرو ناز
رازم نمی گویم به کس
طوفان نی ام
من ساحلم
بانگم به مثل یک جرس
ای آرزو
گفتی به او
امروزه به دادم برس
من درقفس
تو در هوس
کو هم نفس


اسکنبیل

Dienstag, 9. Oktober 2007

دربیابانی خشک
در کنار یک سنگ
دیده شد یک گل سنگ
هم قفس در دل سنگ
هم زبان گشته به سنگ
گل سنگی است که، چسبیده به سنگ
در هوایی بی رنگ
گشته آغوش به تنگ
یا که، افتاده به چنگ
زندگی داده به سنگ
من و او هم آهنگ

اسکنبیل
تو نگو راز مرا بر احدی
ای دل من
که، به تنهایی
قسم های تو باور کردم
من اگر راز تو و زمزه های غم خویش
به تو گفتم که، نشاید ...
تو رو باور کردم
شهد اگر می چکد از خون من امروز چه سود
باورم نیست ، ترا باور باور کردم
من هم از این دل خود خسته ، رنجور و نهیف
غم عیاری دل را به تو یاور کردم
تو به من مرحمتی کن که، سرانجام وجود
اثری را به سرای همه باور کردم

اسکنبیل
غم من وشما یکی بود
درد من و درد خدا یکی بود
ما همگی دلواپس آشنا
آشنای من و شما یکی بود
این همه درد برای چی برادر
طبیعت خسته ما یکی بود
از آشنا گله نداره کسی
برادر من وشما یکی بود
برای چه همدیگر رو می کشیم
گفتگو درهمه جا یکی بود
ازآسمون و از زمین تنها
ایران برای خسته ها یکی بود
به جز چند اجنبی که، خود فروشند
وطن ما، ایران ما یکی بود
ایران یکی وطن یکی برامون
دور فلک سرو صدا یکی بود
آرزومون برگشت به مهد ایران
از ابتدا خیلی حرف ها یکی بود
غم من وغم خدا همینه
هموطنی، غریبه ها یکی بود
غریبی ایران ها در وطن
از ستم، جور وجفا یکی بود
بخشکه، ریشه های ظلم و ستم
صلح و صفا کجا ندا یکی بود
دوباره مثل قدیما دورهم
جمع بشیم و بگیم دلا یکی بود

اسکنبیل

Sonntag, 7. Oktober 2007


تو نگفتی که چرا آیینه ها می شکنند
تو نگفتی که چرا باد و هوا می شکنند
تو صدای شکن روح مرا گوش نکن
سایه ساز رها گشته ما می شکند
کوی و برزن به هوای دل پروانه بسوخت
شکری از شکرستان خطا می شکند
می ز خونم تو بسازی و بنوشی هر دم
دم به دم این دل آیینه ما می شکند
اسکنبیل

Dienstag, 2. Oktober 2007


رفتم به کوی عشق
خدا بود درنماز
گفتا نمازعشق گزارم در نیاز
تو در نیاز عشق
بپا سازاین نماز
تا زندگی به سوی تو آید به روز راز
من در نماز عشق جوهر عشاق می زنم
زانو زنان به عشق چنانیکه، در نماز
زهرش کشنده نیست چو نوش دگر کنی
پاینده است راز نیایش به آن نماز

اسکنبیل
دوست دارم نقطه های زندگی باشم
اما نقطه ای روشن
زندگی در حال حاضر پرز تاریکی است
چون سیه دودی که، در چشمان زندانی است
بدان که، زندگی زندان خوبان است
یا گهواره ای از دود
دودی که، پس از آتش گرفتن های احساس است
!!!!!!!!!!!!!!!نومیدی
نهایت آرزویم نقطه ای روشن
برای زندگی بوده است
اما ... کی ... کجا؟


اسکنبیل
در پشت ابر زندگی من چگونه است؟
سرد است یا که گرم ؟
خاموش یا پرازهیاهو و جنجال
تاریک یا که روشن
ساکن یا روان
تلخ است یا که شهد
از عشق هم خبری هست
یا راحت است و بدون لاف و گزاف است آن جهان
پرآب یا که خشک
آنجا خدا به تو نزدیک می شود
فریاد ... سوی خدا می توان کشید
فریاد حق تو ست
یا نه
پروانه های روز ترا دوره می کنند
پس زندگی تو در امید و توان توست
ترسی ز هیچ کس

اسکنبیل