Freitag, 23. November 2007

سنگی ز کهکشان
سنگم در آسمان
در آسمان کبود همیشگی
هرگز نگشته روشن روشن
در هر کرانه ای
همراه کاروان
خاموش و بی زبان
تُنگ بلور خاک نشان
من را فریفت
با سرعتی چنان
تا خواستم به سویش شوم روان
آتش گرفتم و روشن شد آسمان
من سوختم
نماند از وجود من
چیزی در این مکان
آن لحظه دیده اند مرا
مردمی غریب
نوری که، سنگ بود و
از آسمان روان
انگشت های مردم بی جان
شد سوی نور
کابوس عاشقان
از من نماند نشان
در بین این و آن
آنها نظاره گرسنگ بی زبان
در آسمان کبود
رسید موسم خزان
مور و سمور، به فکر!
که، پیوسته، بی امان
در پستوی زمان
آب و غذا
برای مبادای
باوگان
من ها به خواب فرو رفته
تا بگذرد زمان
به سود کپرکُشان
در آسمان کبود همیشگی
خاموش و
سر به زیر
چونانکه، آن چنان

اسکنبیل

Keine Kommentare: