Samstag, 12. Januar 2008

امشب به سوی آسمان
پر می کشم تا بی کران
از این کران تا آن کران
گردش به خانه زمان
از دور پیدا ونهان
تک خانه ای درکهکشان
دیدم ولی بی دیده بان
رفتم به سویش پادوان
گیرم سراغ جان جان
زنگی در خانه نبود
رنگی چو ویرانه نبود
کردم صدا تا بشنود
هیچ کس در آن خانه نبود
اما صدایم را شنید
از سوی دیگر در کران
خندان شدم در آن زمان
از شوق دیدارش چنان
اما دلم با اشک چشم
بنوشت اینگونه سرشت
از آه و دم، آدم شدم
گشتم اسیر این و آن
خاکستری از روح من
با باد دقیانوس رفت
تا بشکند در سایه ای
این سایه های بی امان


اسکنبیل

Keine Kommentare: