Sonntag, 10. Februar 2008

آتش گرفته دل
دیوانه گشته دل
از دوری وطن
ویرانه گشته دل
گردون نمی کشد
با رغم فراق
با خاطرات خود
بیگانه گشته دل
شیدای بیکران
رسوای این جهان
از ساز بی زبان
خونابه گشته دل
دادی نمی رسد
بر دادخواه دل
کر گشته گوش دل
افسانه گشته دل
گل های باغ دل
خشکیده در قفس
در جوی خون روان
میخانه گشته دل
سوزد از آن نگاه
دل های بی پناه
بشکسته بال ها
درمانده گشته دل
دزدانه می روم
بر بام خانه ام
گشته خرابه ای
کاشانه گشته دل
راز دلم تویی
خاکت سرم کنم
در قلب من بمان
دردانه گشته دل
ساقی نمی کُشد
مردان مست را
مستانه پر کشم
پروانه گشته دل
گاهی در اندرون
شوری است در سرم
افتاده در رهش
شب نامه گشته دل
کوتاهی حدیث
جان آورد به لب
جانم به آن حدیث
بتخانه گشته دل
اسکنبیل

Keine Kommentare: